امروز رفتم واسه دیدن یکی از دوستان تو مسجد... راهم ندادن! گفتن با این حجاب نمیتونی وارد شی... یه نگاه به خودم کردم... مانتو و شلوار و مقنعه... موهامم که اصلا اهل بیرون دادنش نیستم... پس اشکال از من نبود... یه نگاه کردم به پسره... از سعید ما کوچیکتر... قدش از منم کوتاه تر بود... میتونستم کلی دعوا راه بندازم! زنگ زدم به سعید و ساجده و حسین که تو مسجد بودن.
به پسره میگم: برو بگو اقای خیاری بیاد (مسئول تدارکات اعتکاف)... گفت نمیشه! گفتم پس آقای عراقی رو بگو ... گفت نمیشه... گفتم یکی رو بگو بیاد که از تو بزرگتر باشه! که ساجده دستمو کشید و برد منو تو! سعید رو پیدا کردم و رفتیم شبستان آقای خیاری... کلی گله و شکایت... وقتی از دم در مسجد میومدم بیرون دیگه اون ۲ تا نگهبان جوجه رو ندیدم!
سحر سخنرانی داشتن که... عطر حرام است!
پرسیدن مسواک چی؟ گفتن: خمیردندان که معطر است حرام است...
پرسیدن حتی مایع دستشویی؟ گفتن: حرام است!
حالم بهم میخوره از همه تون! با این ظواهر... این مسخره بازیا... این دو تا تار مویی که رو صورتتون میذارین و میشین آدم حسابی!و وقت دادن غذا همه کار میکنین (شده برین قسمت خانوما)!
ازتون بدم میاد! مسجد جای شما نیست... آدمی نیستین که اجازه ی ورود افراد به مسجد رو صادر کنین! حیف که تو همون مسجد افرادی رو دیدم که خلوص و معصومیت داشتن... همونان که باعث میشن افرادی مثل شما اصلا حساب نشن!
دلم شکست... دم در مسجد بمونی و راهت ندن!
پ.ن.۱. روز گند و مزخرف و اجباری ای بود! همه ش!
پ.ن.۲. خدایا منو ببخش... ولی کاش اسلامت همونی بود که باید! گند زدن توش رفت...
۸۸/۰۴/۱۶