همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...
به جز مداد سفید.هیچ کسی به او کار نمی داد؛همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}
یک شب که مداد رنگی ها،توی سیاهی کاغذ گم شده بودند؛مداد سفید تا صبح کار کرد
ماه کشید...
مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی،جای خالی او،با هیچ رنگی پر نشد ...
پ.ن.۱. چنان ذکرت را بر زبانم جاری کن که حتی در بستر بیماری و در زمان گفتن هر آنچه که نمی دانم، فقط نام تو بر زبانم باشد بگذار چنان در روح و افکارم رخنه کنی که هیچ تارو پودی از من بدون تو شکوفا نگردد.
پ.ن.۲. هرگز به احساساتی که در اولین برخورد از کسی پیدا میکنید اعتماد نکنید . . .
پ.ن.۳. مطلب اصلی رو راحت پیدا میکنی اگه به رنگ سفید اعتماد داشته باشی و ظاهرش کنی! دوست دارم تو زندگیم مداد سفید باشم! اگه مطلب اول پستو بخونی می فهمی چرا!
پ.ن.۴. تا الان دانشگاه بودم. واسه درس مثلا... به قول الهه خیلی خسته کننده شده روزا! یه ماجراجویی و یه ذره شیطونی لازمه! حیف که حوصله دردسر ندارم!
پ.ن.۵. خدایا ممنونتم عزیزم! خیلی امتحانا داره خوب پیش میره! دووووووووستت دارم!
۸۸/۱۰/۲۹