شیشه ی پنجره را باران شست...
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور...
وای
باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست...
پ.ن.۱. امتحان فیزیک ۲ نزدیکه! فردا ساعت ۱... خیلی خیلی خیلی سخته و من اصلا عین خیالم نیست...
پ.ن.2. حرفی واسه گفتن ندارم... روزامون به درس میگذره و شبا به حافظ خوندن و حمید مصدق و فریدون مشیری و خیام... و صبحا قصه ی تکراری هر روز... ولی نه شکایت میکنم نه ناراحتم! اتفاقا خیلی داره خوش میگذره! واسه خیلیا روزمرگی عادت شده ولی من هنوز به روزمرگیام عادت نکردم!
پ.ن.3.هیچ وقت نمی توانید با مشت گره کرده دست کسی را به گرمی بفشارید ...
پ.ن.۴. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر اللعالمین...پ.ن.۵. اگه از فیزیک خسته شم یا ترک تحصیل میکنم... یا معتاد میشم... یا خودکشی میکنم... (البته امروز یک دوست (!) بهم گفت تو که نمره واست مهمه پس خودکشی کنی خیلی بهتره!) حیف که درد داره!و حیف کلی کار دارم انجام بدم...
۸۸/۱۱/۰۴