دیشب دوبارهگویا خودم را خواب دیدم:در آسمان پر میکشیدمو لابهلای ابرها پرواز میکردمو صبح چون از جا پریدمدر رختخوابمیک مشت پر دیدمیک مشت پر، گرم و پراکندهپایین بالشدر رختخواب من نفس میزد
آنگاه با خمیازهای ناباورانهبر شانههای خستهام دستی کشیدمبر شانههایمانگار جای خالی چیزی...چیزی شبیه بالاحساس میکردم!
پ.ن.۱. جشنواره ی غذا عالی بود امروز... سالاد ماکارونی هامون به نهار نکشید! کلی هم عکس گرفتیم که ایشالا میذارم! روباتیک هم عالی پیش میره! روبات حالا راه میره... حرف میزنه... دست میده و تعارف میکنه!
پ.ن.۲. شب ساعت ۱ میخوابم و صبح ساعت ۸ دانشگاهم... تا ۵ تو دانشکده حدود ۱۰ کیلومتر تو یه فضای یه هکتاری میدوم! عصر میرسم خوابگاه و میرم سایت... یه سری دانلود نرم افزار و بعد اتاق و درس و حرف با بچه ها تا ساعت ۱ و بعضا تا ساعت ۲... من میمیرم؟
پ.ن.۳. ازدواج کرد دیگه!... به من گفت بیا درس یخونیم و بیخیال ازدواج شیم! ما هم گفتیم خب دختر عمه ست... راست میگه! ۲ تا پیرهن بیشتر پاره کرده! نشستیم به درس خوندن و تنهاش گذاشتم و اومدم شمال... حالا داره عروس میشه!!!!پیشونی... مارو کجا میشونی! اگه شوهرت نذاره من و تو بازم با هم باشیم اول کله ی تورو میکنم با این انتخابت بعد واسه شوهرت یه زن دیگه میگیرم!
پ.ن.۴. الان واقعا بهت احتیاج دارم... تو دلیل تمام بودن های منی... نذار از تو و فکرت بیام بیرون... دوست دارم تا هستم فقط تو تو فکرم باشی و فقط تو اونی باشی که باهات حرف میزنم... و دوست دارم فقط به من گوش کنی... خودخواهانه دلم میخواد فقط متعلق به من باشی!
ذهنم واقعا بهم ریخته... و میدونم که فقط تو و فکرت و حضورت آرومم میکنه! دلم گریه میخواد... دوست دارم برم زیر پتو و اونقدر گریه کنم تا بلاخره خودت آرامشو بندازی تو دلم... که نور رو بهم هدیه بدی... که بغلم کنی و من اونقدر سبک شم که خیال کنم همه ی دنیا همون گوشه ی اتاقه و تمام مردم نیستن و فقط منم مه تو وجودت گم شدم! اسمتو صادقانه صدا میزنم!... خدا
۸۸/۱۲/۱۶