یک روز همه روستاییان تصمیم می گیرند که برای آمدن باران دعا کنند...
در روز موعود همه گرد آمدند اما تنها یک پسر بچه با خود چتری به همراه آورده بود.
این یعنی اطمینان...
پ.ن.۱. بهترین دوست کسی است که بتوانی با صدای بلند در برابرش فکر کنی "شوپنهاور"
پ.ن.۲. "شماعی زاده" فوت کرد... تمام دیشب آهنگ "یه دختر دارم شاه نداره" رو گوش میکردیم!! یاد بابایی افتادم! "دختر من یار باباست... عزیز و غمخوار باباست..."
پ.ن.۳. امروز یه روز تاریخی برای من به حساب میاد... برای اولین بار بادمجون پوست کندم و یه غذا رو کامل درست کردم تنهایی!... خیلی هم خوشمزه شد فقط هر چی نمک میریختیم بازم...
پ.ن.۴."سمفونی مردگان" تموم شد... یا کتاب طلسم شده بود یا... هر چی که بود تا حالا یه رمان خوندن اینقدر طول نکشیده بود!تموم نمیشد هرچی میخوندم! ولی کتاب جالب و گیج کننده ای بود!
پ.ن.۵. تمام روز منتظر بود "ا" بهش زنگ بزنه! اونم نامردی نکرد و اصلا زنگ نزد... حالا چه جوری واسش توضیح بدیم که بیخیال این "ا" بشه؟؟؟
پ.ن.۶. و ان یکاد الذین کفروا...
۸۹/۰۲/۰۳