حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.
پ.ن.۱. تا حالا روز آخر تو بابلسر اینقدر افتضاح نبود! شکلات های دست نخورده... کتاب "فریدون مشیری" که هیچ راهی نداشت جز اینکه بندازنش تو سطل آشغال... یه آدم سرسخت و لجباز... و یه آدم مغرور... و من که فقط به عنوان واسطه ی دوستی بین این دوتا بچه عمل میکردم... هیییییییی! مثل اینکه خیلیا غیر من هنوز باید رشد عقلی داشته باشن! ولی بلاخره برگشتم خونه!
پ.ن.۲. خونه همه چیز عالیه و معمولی... سمیرا ازدواج کرد... گروه دخترا با ۲ عضو باقیمونده رسما از هم پاشید!
پ.ن.۳. اگه احساس کنی تو یه محیطی هستی که بهش تعلق نداری ترکش میکنی؟ خودتو باهاش وفق میدی؟ محیط و اطرافیانتو وادار به تغییر میکنی؟ تک و تنها میمونی؟
اگه بفهمی یکی از دوستات خصوصیتی رو داره که تو ازش متنفری... ترکش میکنی؟ به خاطر خوبیاش باهاش میمونی و بدی رو فراموش میکنی؟ با بدیش کنار میای اما روش حسابی باز نمیکنی؟
پ.ن.۴. بهم گفت :" غیر از خودت کسی واسه ناراحت بودنت ارزشی قائل نیست..." و من گریه کردم... چون حرفشو قبول داشتم... اما حدیث اومد و مریم و فاطی و زهرا و شقایق و ساناز... و من فهمیدم اونی که تنها میمونه من نیستم! و دیگه حتی به حرفش فکر هم نکردم...
۸۹/۰۳/۰۹