وه چه نیروی شگفت انگیزی ست،
دست هایی که به هم پیوسته ست
به یقین، هر که به هر جای، در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی
یعنی: پیوند دو جان!دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق!
دست گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ،
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی،
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم میزند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم! بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی
دست هامان نرسیده ست به هم!
پ.ن.۱. افکارم دقیقا این داستانو تایید میکنه که
" یه بار یکی تو بمبارون جایی واسه پناه میخواسته! گفته خدایا یه پناهگاه به من بده بعد من تا یه سال فلان کارو میکنم... یهو یه پناهگاه جلوش پیدا میشه! میره زیرش و میگه :"خدایا زحمت نکش... خودم پیدا کردم"
مصداق کامل این داستان شدم! آخه چرا قولی میدم که... اصلا مرده و قولش! حرفی رو که زدم پاش میمونم!با اینکه...
پ.ن.۲. خوووووونه خیلی خوبه! دوستش دارم! هستی امشب اومد اینجا! کلی نقاشی کردیم! خاله میگه"درستو بخون! درگیر سرگرم کردن هستی نباش!" بیچاره نمیدونه من هستی رو نشوندم تا پا به پام نقاشی کنه!
پ.ن.۳. فریدون مشیری توفیق اجباری شد! مجبورم بخونمش دیگه! راهی نیست!
۸۹/۰۳/۱۱