روزی از همین روزها باران رحمت الهی بارید ، بعضی خود را از زیر این باران رهانیدند ، بعضی ایستادند و خیس خوردند و بعضی به همراه خود ظرفهایی آوردند متفاوت ،
یکی به اندازه تمام اقیانوسها ، می گفت حتی قطره ای نباید هدر رود ، او را علی می گفتند ، خوب می فهمید فرستاده خدا یعنی چه ؟
یکی به اندازه دریا ، تا می توانست ، تا وسعت داشت ، سلمان ،با بعثت، مبعوث شد ، پروازی کرد دیدنی .
دیگری به اندازه دریاچه ، ظرف بزرگی بود اگرچه به قدر دریا نبود ، اما به قدر تشنگی نوشید ، او را ابوذر نامید ، راستگو و امین .
یکی رودخانه ای ، دیگری نهری ، مردی جوی آبی ، احدی مردابی ، کسانی هم کوزه به دست آمدند ، و افرادی با کاسه ای کوچک .
آنروز باران می بارید اما ظرف ها متفاوت بود ، رسولی فرستاده بود به نام رحمت ، بعضی او را آزردند ، برخی بر چشم نهادند .
از آن روزگاران بسیار می گذرد اما این باران هنوز می بارد .
تا کوزه به دست باشیم یا دریا ، یا فراری از باران .
پ.ن.۰. من که میدونم اونقدر عالی عمل کردم که حتی زیر بارون خیس هم نخوردم! آخه بارون با چتر خوبه! :|
پ.ن.۱. با تشکر از سرور خوبم! به خاطر وسعت دوستی ش!
پ.ن.۲. مبعث خوبی در پیش خواهد بود... دیشب تو پارک نشسته بودیم که آب فشانا رو روشن کردن... مثل بچه ها زیرشون دویدم... خیس شدم اما خوش گذشت! دفعه ی بعد میریم پارکی که آبش آدمو خیس نکنه...
پ.ن.۳. آهنگ سیاوش افتاد تو دهنم! تا دانلود نکنمش از فکرم بیرون نمیره :"شونه به شونه میرفتیم... من و تو تو جشن بارون... حالا تو نیستی و خیسه... چشای منو خیابون..." (اینو میگن درس گرفتن از یه متن عالی! همه چیو به مسخره میگیری دختر! خجالت بکش!)
۸۹/۰۴/۱۸