نمیخوام اتفاقات امروز رو به مناسبتش ربط بدم ولی یکی از بیخود ترین شبا بود!
اصلا چرا الان؟ تو شب تولد مهدی؟!
اول که تو خونه ی داییم بودیم و چیزایی رو که یه مدت تو ذهنم انکار میکردم جلو چشمم رژه میرفتن! که اینو همیشه تو کله م فرو کنم که همه ی آدما خوب نیستن!
بعدشم نه مراسمی نه هیچی! بابا اینا میرن مراسمایی که فقط مردونه ست! باید منتظر باشیم سعید و سامان بیان و چیزای جدیدی که دیدن و تیکه هایی که به لطف بعضیا یاد میگیرن رو برامون تعریف کنن!
اینم از شب عید!!
کاش فردا بهتر باشه
پ.ن.۱.اسم "ایلیار" به "آشا" تغییر کرد! هنوز باور اینکه دارم دانشجو میشم سخته!
پ.ن.۲. از رفتار تندم خجالت میکشم! سخته! یه روز باهاش گرم بگیر و روز بعد مثل سنگ باش! خب چی کار کنم! خودشون باعث میشن! تازه دختره! می ترسم دلش بشکنه! کمک!
۸۷/۰۵/۲۶