بعضی وقتا آدما یه کارایی تو زندگی میکنن... یه چیزایی تو مایه های "آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت... "، بعد مبنا رو میذارن بر اینکه آب رفته به جوی برنمیگرده پس ینی هیچ زمانی تو این زندگی نقطه ی "فِرِش استارت" نیست ... ولی یه زمان هایی هست که میشه تو مایه های "دستی اگر شکست سبویی، غمین مباش/ با یک سبوی میکده ویران نمی شود"...
و این ینی امید....
پ.ن.1. سه سال از شروع زندگی مشترک گذشت. سه سال سریع ... آسون نبود. سخت هم نبود. یه سری اتفاقا هست که وقتی هنوز اتفاق نیفتاده آدم فکر میکنه از پسش بر نمیاد... ولی وقتی براش اتفاق میفته باید ادامه بده و بعد میبینه اونقدرا چالش بزرگی نبود که فک میکرد... بر اساس همین از تاهل خود بعد از 3 سال راضیم... اما اگه مجرد بودم شاید هیچوقت تاهل رو انتخاب نمیکردم...
پ.ن.2. یه چیزایی هست که خیلی جذابه و تو تأهل نیست... اون ترس و هیجان مخلوط قرار گذاشتن تو یک کافه دنج و اضطراب اینکه آشنایی آدم رو نبینه... اون دو طبقه لیوان شیشه ای که انگار یه جایی تو سینه ت وصل شده و هر دفعه کنارش راه میری و دستت به دستش میخوره همه ش فرو میریزه پایین... اینکه گل هایی که برات میاره رو خشک میکنی. تک تکشون رو. اینکه شبا تا نیمه شب بیدار میمونین و صحبت میکنین. زیر پتو. یواشکی. که وقتی یهو بابا و مامانت در رو باز کنن و نور موبایل رو نبینن...
پ.ن.2/5. اما زمانی که متأهل میشی، با اینکه اون فرد همون فرده... اما خبری از لیوان های شیشه ای نیس... تپش قلب دیگه نداری... مطمئنی واسه توئه و مطمئنی دوستت داره پس شبا ساعت 11 میخوابی و چرا مثلن ساعت 2 شب یهو بخوای بهش زنگ بزنی؟... یا حتی دیگه مامان و بابات یهو در اتاقتو باز نمیکنن، یا وقتی آهنگ غمگین گوش میدی دیگه سوال جواب نمیکنن که چته... تا هر ساعتی بیرون باشی دیگه نه ترس از دیر رسیدن داری نه هیجان اینکه چی بپوشی نه ترس اینکه نکنه دیده بشی... حتی دیگه گرفتن دستش اونقدر عادی میشه که میتونی حتی یک خیابون رو تا آخرش بری بدون اینکه دستش رو بگیری...
پ.ن.3. به قول رومن گاری _خداحافظ گاری کوپر_ : "وقتی ازدواج میکنی و بعدخونه میخری، ماشینتو عوض میکنی، بچه دار میشی... اسم اینا دیگه عشق نیست. زندگیه!" و چرا تغییر یک نقش _نه تغییر فرد_ اینقدر همه چی رو عوض میکنه.
پ.ن.4. آهنگ عشق _ داریوش و فرامرز اصلانی