یه وقتایی لازمه برای تغییر زندگیت از چهارچوب امنت بیای بیرون. و با توجه به شرایط اتفاقاتی برات میفته که تو اون زمان بهترین بوده...
و بعد برای یک لحظه برمیگردی عقب...
به تمام حس های خوبی که در گذشته داشتی، اما برای "تغییر زندگیت" از همه شون گذشتی.
اول دلتنگ میشی... و آرزو میکنی کاش اوضاع طور دیگه ای بود.
بعد میبینی هیچی عوض نشده...مشکلات همون مشکلاتن، عذاب ها همون عذاب...
و دوباره به همون نتیجه ای میرسی که دفعه اول رسیدی... ترک تمام این دوست داشتنی ها برای تغییر زندگیت به سمت بهتر و بهتر شدن.
پ.ن.1. فیلم بروکلین... این جدال و تضاد و دلتنگی و یک لحظه شک که "آیا کار درستی انجام دادم" رو خیلی خوب نشون داد.
پ.ن.2. You'll feel so homesick that you'll want to die, and there's nothing you can do about it apart from endure it. But you will, and it won't kill you... and one day the sun will come out and you'll realize that this is where your life is
پ.ن.3. تو این فیلم هیچ کس سیاه نیست... هیچ کس سفید نیست... همه خاکستری ان. همه آدم های عادی ای هستن با زندگی عادی و تصمیمات عادی. نه قهرمان بازی ای وجود داره و نه قضاوتی...
پ.ن.3. دیدن این فیلم برای امروز لازم و کافی بود :)
۹۵/۰۳/۱۵
با این قسمت موافق نیستم . به نظر من فیلم پیامی داشت مثل فیلم سینما پارادیزو... اینکه وقتی از همه چیز دل کندی و یه زندگی جدید رو شروع کردی دیگه هیچوقت نباید به عقب برگردی!! وقتی برمیگردی همه چیز برات با یه حس نوستالژیک همراه میشه که دیگه دل کندن ازش راحت نیست و اگه مجبور شی دوباره ولش کنی دیگه نمیتونی اون آدم سابق بشی! ایلیش بار دوم مجبوووور شد که برگرده و به نظرم اگه اون خانوم تهدیدش نمیکرد شاید به اون راحتی وسایلشو جمع نمیکرد و فرار نمیکرد! برای همین بار دوم که داره میره و سوار کشتی میشه تو نگاهش یه حسرته! بر خلاف بار اول که بیشتر ترس و اضطراب از زندگی جدید رو میشد تو رفتار و حرفاش دید.