اینکه مادرها گُم می شوند در کودکانشان... که خودشان را فراموش می کنند، نه امری غریزی ست و نه انتخابی...
فقط تلقین است. تلقینی که از دیگران آنقدر به مغزت کوبیده می شود که کم کم باور می کنی باید اینگونه رفتار کنی...
از همین اوایل شروع می شود.
محبت هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است.
پیشنهاد هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است.
کارهایی باید بکنی که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است.
چیزهایی باید بخوری که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است.
در اولین برخورد، بغلت می کنند، لبخند می زنند و حال «نی نی» را می پرسند.
- نی نی چطوره؟ اذیت نمی کنه؟
- حتی اگه سیب دوست نداری به زور بخور. بچه رو قشنگ می کنه.
- مسافرت نری! ممکنه به بچه آسیب بزنه.
- گریه نکنی ها! استرس منتقل میشه به بجه.
کسی حال خود آدم را نمی پرسد... نمی پرسد که آیا راحتی؟ شب ها خوب می خوابی؟
بعد کم کم باور می کنی که شاید درستش همین است. که تو گُم بشوی... که تمام زندگیت بشود کودک درون. که خوب باشد. که سالم باشد. که زیبا باشد. که خوب درس بخواند. که خوب رفتار کند.
و بعد فقط خوشحال باشی که بهشت زیر پای توست... بهشتی که اگر با همین روند پیش بروی، تقدیمش می کنی به کودک درون.
مادرها «خودفراموشی» نمی گیرند. ما آنها را دچار می کنیم!
پ.ن.1. برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟
پ.ن.2. همه چیز سخت تر ازین خواهد شد...