همونیم که بودم ولی نمیدونم چرا جدیدا هیچ چیز براشون قابل تحمل نیست...
شوخی هام...مدل لباس پوشیدنم (مخصوصا اونی که خودشون تایید کرده بودن)... حرفام... دوستی هام... اعتماد به نفسم (یا شاید غرورم)...
نمیتونم اونی باشم که همه میخوان! تا یه حدی باهاشون پیش میرم ولی تحمل ندارم که همیشه همه ی انتقادارو از همه ی کارام بشنوم!
یه راه حل اساسی میخواد...
پ.ن.۱. "اخراجی های۲" محشر بود...تمام ۲ ساعت فیلمو یکسره گریه کردم...مخصوصا سکانس آخر... شعر "ای ایران" تو اردوگاه...
پ.ن.۲. هدیه ی "فرهنگ و زندگی"، "رساله ی حقوق" بود... محشره!
پ.ن.۳. نگرانم براشون... از اینکه به زندگی مشترک آینده شون به دید تقابل همیشگی زن و مرد، مونث و مذکر نگاه میکنن! بحثایی که مال قرن ۱۷ بود!!شاید من زیادی دلسوز آینده مم! شاید هر کدوم داریم از یه طرف بوم میفتیم!
پ.ن.۴. جلو سازمان مرکزی...یک مرد زنشو کتک زد! جلو چشم دوتا پسر کوچیکش... سمانه گریه کرد... و من نگام دنبال اون دو تا بود...