~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

96

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۹ ب.ظ

نمیدونم دقیقا چه کرمی در ما وبلاگ نویسا (یا حداقل در من) هست که عادت داریم بنویسیم و خوانده بشیم...

و در همون ابعاد دوست داریم ناشناس تر بنویسیم... آدرس وبلاگمون رو به طور داوطلبانه به آشناها یا کسانی که مارو میشناسن نمیدیم یا چقد به یک نفر اعتماد داشته باشیم که منی که میشناسه رو با منی که در نوشته هام میبینه مقایسه و قضاوت نمیکنه.

خلاصه که دوست داریم ناشناس بمونیم و بنویسیم و توسط عده ای ناشناس خونده بشیم و تبدیل بشیم به دوستان وبلاگی که هیجوقت هیچگاه حتی مستقیم مکالمه ندارن. 

به هر حال عادته و ترک عادت موجب...

به خاطر سوفیا کمتر وقت می کنم لپتاپ رو باز کنم... اگه دنبالم میگردین اینجام » http://te.me/oxymorongirl


پ.ن.1. آدرس کانال رو فقط به مهدی دادم... اونم غیرمستقیم. فقط یک مطلب ازش فورووارد کردم براش تا اگه دوست داشت بیاد تو کانال. میخوام بگم که کلا دعوتنامه ی صریح و مستقیم و رک راستی وجود نداره. :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۹
خانوم سین

95- درس عبرت (1)

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ

کلاس چهارم بودم که دلم اسکیت خواست... ازین اسکیت های 4 چرخ. 

و وقتی عنوان کردم که دلم میخواد اسکیت سواری یاد بگیرم، تو خونه جنگ جهانی راه افتاد...

بابا با داد و فریاد گفت که میخوای مث این دخترای جلف، مثل فلانی راه بیفتی تو کوچه و خیابون با اسکیت؟

مامان هم شروع کرد با بابا بحث کردن. نه در دفاع از من. در دفاع از اون «فلانی» که بابا اسم برده بود و اتفاقا از فامیلهای مامان بود. 

حسرت اسکیت رو دلم موند...
و این حسرت به شکل ترس بروز کرد. 

بعد از اون از اسکیت و هر وسیله چرخ داری که به من «جلفیت» میداد ترسیدم.

بعدها بابا از مکه برای سعید و سامان دو جفت اسکیت چهارچرخ آورد و میرفتیم بیرون، اونا اسکیت میکردن و من پیاده روی.


15 سال گذشت. دو روز پیش با مامان و خاله و سوفیا پیاده روی میکردیم. مامان گفت چه خوب که خانم ها میان دوچرخه سواری. کم کم اگه داخل شهر هم با دوچرخه بیان و برن خیلی خوب میشه. سیمین دوچرخه خونه رو تعمیر کنیم شبها بیا یکم دوچرخه سواری کن.



درس عبرت : 
اعتقادات ما آدم ها، هرچقدر هم به درستیش مطمئن باشیم ممکنه تو یکی دو سال آینده تغییر کنه. حتی تو 10 سال آینده. هیچکس رو، فرزندت، همسرت، دوستت یا هرکسی رو مجبور به پذیرش اعتقاداتتون نکنین. شاید از نظر شما یک منع و نهی ساده باشه ولی گاهی کل روند فکری و رفتاری یک آدم رو عوض میکنه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۸
خانوم سین

94- فکت

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۷ ق.ظ

باید این فکت در ذهن همه ثبت بشه که من، شما یا هر انسان دیگه ای فقط در قبال افرادی که آگاهانه و با اختیار و انتخاب وارد زندگیشون شدیم، یا وارد زندگیمون کردیم مسئولیت صد در صد داریم. در قبال اوناست که «وظیفه» داریم کاری رو که حالشون یا اوضاعشون رو بهتر می کنه انجام بدیم. 
این افراد در درجه اول همسر و فرزند ه. (و گاهی دوستان رو هم شامل میشه)
ما در قبال این افراد مسئولیت صد در صدی داریم. چون ما انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم این افراد در زندگی ما باشند. پس موظفیم که مسئولیت های ناشی از این انتخاب رو بدون حتی شک و «چرا» قبول کنیم. 

اما خواهر، برادر، عمه و عمو و خاله و دایی (و حتی شاید گنده تر از دهنم حرف میزنم! پدر و مادر) کسانی هستند که ما هیچ انتخاب و اختیاری نداشتیم برای داشتن اونا. 

پس اگه کاری برامون می کنن، اگه کاری براشون می کنیم «لطف» محسوب میشه و نه وظیفه. 


پ.ن.1. هر بار از سعید تشکر می کنم که کار و برنامه روتین زندگیش رو تغییر می ده تا به یه سری از کارای اداری ما در پایتخت برسه، جواب میده «وظبفه مه! خواهرمی ها» و من میگم «گناه نکردی که برادر من شدی! وظیفه ای نداری. همه ش لطفته.»

پ.ن.2. من خودم الان یک مامانم. شاید برای همین به خودم اجازه دادم این نسخه رو برای مادر و پدرها بپیچم. اگه حتی یه ذره فکر کرده باشیم که سوفیا رو به این دنیا بیاریم تا بعدها وظایفی در قبال ما وبال گردنش باشه بهش ظلم کردیم. این خودخواهی محضه!

پ.ن.3. خلاصه که هرکاری برای مردم می کنین از مهربونی شماست نه وظیفه تون. گاهی «اجبار وظیفه بودن» توقع رو همراهش میاره. توقعی که نابجاست و مستحقش نیستین.

پ.ن. بی ربط: آهنگ تو بی من (شادمهر - آلبوم تصویر) ... با صدای خیلی بلند. با هندزفری مثلا. و تصور اینکه مثلا تو مخاطب آهنگی... و یکی جلوت صادقانه داره فریاد میزنه: نمیذارم دور بمونی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۳۷
خانوم سین

93- کپی

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ق.ظ

بهم پیام داد و گفت : ناراحت نشیا! ولی دخترت خیلی شبیه باباشه.

 (  :| :| :| :|   )

من : چرا ناراحت بشم؟ وقتی باباشو اینقد دوست دارم هرچی کپی ازش داشته باشم خوبه ...


پ.ن.1. تو چشمای سوفیا همون ستاره هایی میدرخشه که وقتی مهدی بهم نگاه میکرد ته چشماش بود.

پ.ن.2. واقعا هستن کسایی که ناراحت بشن ازینکه بچه شون شبیه خودشون نشده؟! 

پ.ن.3. کتاب در حال مطالعه : 1984 (با سرعتی بسیار بسیار پایین!)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۵
خانوم سین

92- BEING A MOM ( از دیدگاه مقایسه ای!)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۶
خانوم سین

91- Being a MOM ( از دیدگاه احساسی)

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ

دو سه روزه (از وقتی فریادهای شبانه موسوم به کولیک سوفیا شروع شد) به یه نتیجه دوست داشتنی رسیدم...

نگین کفر میگم! نگین نمیشه اینطوری قضاوت کرد...

اما همه چی جور در میاد...

مادر شدن یک مدل کوچیک خدا شدنه. یه جورایی ساز و کار خدا بودن رو درک می کنی.

یک موجود رو که تو بهش نیاز نداشتی اما اون به شدت برای تک تک لحظه هاش وابسته به توئه رو آوردی تو این دنیا... تا مادر بشی و این مادر بودن از اول اول اول اول تو وجود تو هست (حتی اگه بچه ای نباشه)...

"عاشقشی و باهاش مهربونی" چه لحظه هایی که بهت میخنده چه لحظه هایی که تو بغلت جیغ میزنه چه لحظه هایی که تمام لباساشو کثیف کرده و  چه لحظه هایی که با بی خوابی هاش اذیتت میکنه... بهش می گی " من دوستت دارم و و هرگز رهات نمیکنم(1)"

وقتی داد و فریاد میکنه و بی تابی می کنه کاری رو میکنی که به نفعشه! نه کاری که حتما همون لحظه آرومش کنه... مثلا واکسن دو روز بچه رو به تب و بی اشتهایی و درد میندازه اما تو میدونی باید اینکار انجام بشه، یا اون 25 قطره دوای تلخ رو به زور میریزی تو دهنش و مجبورش میکنی قورت بده... و در تمام مدتی که داره اذیت میشه تو کنارشی... میبوسی و نوازشش میکنی و بهش یادآوری می کنی که "من باهاتم هر جا باشی...(2)" تا بدونه تنها نیس.

کافیه یک بار فقط یک بار اشاره کنه که نیاز به من یا مهدی داره، تا ما سریع خودمون رو بهش برسونیم... بدون لحظه ای مردد شدن یا تاخیر.

و با هر خنده ش می خندی و با تک تک اشکا و بی تابی هاش تو هم دلت میگیره...



پ.ن.1. شاید پدر شدن هم تمرین یک خدای کوچک بودن باشه... نمیدونم. من مرد نیستم و نمیدونم پدر شدن دقیقا چه احساسی رو برای مردها به وجود میاره...

پ.ن.2. سوفیا شیرین ترین و دوست داشتنی ترین دردسر این روزهاست. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۴
خانوم سین

90- being a MOM (از دیدگاه منطقی!!!)

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

تمام این 5 هفته رو میشه به 3 تا بازه تقسیم کرد...

بازه اول : 14 روز اول
سخت سخت سخت سخت سخت... ازون حس های معنوی و فرشته وارانه مادری خبری نیست. همه ش درده، و کاهش ناگهانی تمامی هورمون های بدن و گریه و بدخلقی ، احساس ناتوانی در مقابل موجود کوچولو و ظریفی که جلوت گریه می کنه و نمیدونی باید چطوری باهاش کنار بیای، شب بیداری ها به خاطر شیردهی و روزبیداری ها به خاطر پذیرایی از مهمون، دردهای ناشی از عمل سنگینی که داشتی و همزمان دید و بازدید هزاران هزاران هزاران آدم که انگار نذر دارن تو همون 10 روز پر مشقت بیان و ببینن چطوری داری این چالش رو پشت سر میذاری... هر روز این دو هفته مثل یک ساال میگذره... 


بازه دوم : 14 روز دوم
نیروهای کمکی کم کم میرن خونه خودشون. مسئولیتت بیشتر میده. دردها و کاهش هورمون ها همچنان ادامه داره اما این فسقلی کوچولو رو پذیرفتی تو زندگیت. کم کم باید خودت از پسش بر بیای... پس سعی می کنین همدیگه رو بشناسین. هم اون به تو عادت کنه و هم تو به اون. پس میاریش نزدیک خودت می خوابونیش. شروع می کنی به شعر و لالایی خوندن... و روزی چند ساعت بهش نگاه کردن. 14 روز دوم یکم با خودت و نی نی به صلح می رسی... ولی میبینی تموم زندگیت شده رسیدگی به بچه. وقتی برای حتی یک بافتن راحت موهات، لباس خوب پوشیدن، بیرون رفتن و گشتن تو بازار نداری... این موضوع و تصور اینکه همیشگی باشه یکم ناامید کننده ست ( نگین وظیفه همه مادرها از خودگذشتگیه! اینطوری نیس. یک خانم باید اول خودش شاد باشه تا بتونه یک مادر شاد بمونه! اینکه به خودت نرسی و تمام زندگی و وقتت فدا بشه برای بچه پس دیگه چی باقی می مونه برای افزایش روحیه و انرژی؟ فرسودگی میاره! فرسودگی!)


بازه سوم: 14 روز سوم

دیگه کامل باید مستقل بشی. باید زمان بندی کنی هم به کارای خونه برسی، هم به بچه برسی، هم مهمونی بری، هم به خودت برسی، هم لباسا شسته باشه، هم خونه جارو شده و آماده پذیرایی مهمونای سرزده باشه... کمر درد و شونه درد و خستگی ناشی از فشردگی کار زیاد میشه... ولی خوبیش اینه که بچه بزرگ شده. صداتو میشناسه. براش شعر میخونی میخنده... با هم آهنگ میذارین و میرقصین... و حتی باهاش صحبت میکنی با صداهای عجیب و غریب جوابتو میده... پیوند بین مامان و بچه کم کم محکم میشه. ( تو فیلما دیدین همون اول که بچه رو میدن به مامانش، این احساس بوجود میاد؟! اونا فیلمه!!! باید روی این پیوند کار کنی... پیوندی که هردوتاتون بهش وابسته شین!)



پ.ن.1. سوفیا 21 آذر ماه 1396 به دنیا اومد. اولین بار که دیدمش یک موجود آبی با یک کله ی پر از موی مشکی بود که دستش رو گذاشته بود جلو دهنش و جیغ میزد!

پ.ن.2. از جیغ های روزهای اولش خیلی میترسیدم. دوتامون گریه میکردیم! ولی بعد دیدم حق داره. فک کن یهو وارد دنیای شلوغ و پراز سر و صدا و نور و رنگ و آدم و اشیا بشی که همه شو باید بشناسی و خودت برای غذا و بقا تلاش کنی و نجات پیدا کنی!!! حق داره. من اگه بودم به جای فقط شب ها 24 ساعت جیغ میزدم!!!

پ.ن.3. سوفیا یک فرشته س. ته ته چشماش دیده میشه! وقتی خیلی عمیق نگاه کنی میبینیش! همون فرشته ای که بهمون قول داده بود زمانش که برسه میاد تو زندگی من و مهدی. اومدنش پر از برکت بود و  هست برامون (اصلا این موضوع رو قبول نداشتم تا الان که پیش اومد...) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۵
خانوم سین

89- 27 سالگی

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

قدیم ترها... وقتی 20 21 سالم بود، و وقتی تلگرام و اینستاگرام و وایبر نبود و کل تقلبی که میشد برای تولد کسی داشت فقط فیسبوک بود، تعداد کسایی که بهم تبریک می گن برام خیلی مهم بود.
حتی یادداشتشون می کردم.
اون زمان رسم بود دقیقا ساعت که 00:00 میشد و روز 21 آبان شروع میشد، اس ام اس میومد و هرکس یک متن تبریک می فرستاد. و من یادداشت می کردم که امسال چند نفر پیام تبریک برام گذاشتن...
الان کارا ساده شده. دو بار فقط باید بزنی رو صفحه و یک قلب برای عکس تولد بفرستی در حالیکه اصلا نمیدونی تولدش چه روزیه... و بعد یک HBD هم پایینش بنویسی و سه تا قلب قرمز یا گل هم ادامه ش.


امسال اصلا تعداد تبریک ها برام مهم نبود. حتی دیگه از نیمه ی آبان شروع نکردم به اعلام شمارش معکوس روزانه تولدم. انگار به قول مهدی از یک سنی به بعد تولد ها و تعداد شمع های تولد فقط یک عدد میشن... و من امروز 27 ساله شدم. 

پ.ن.1. مهدی بوشهر بود. اما امروز که از دبستان برگشتم 27 تا گل رز روی میز بود. 22 تا صورتی و 5 تا قرمز ( زندگی مشترکمون 5 ساله شد...). اینکه دوره و نیست برای هردومون سخته. ولی مهدی خوب میدونه چطوری قابل تحمل ترش کنه.

پ.ن.2. سعید و سامان دانشگاه بودن اما قشنگ ترین متن ها رو برام نوشتن... 

پ.ن.3. گاهی هم اینطوری میشه دیگه... :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۹
خانوم سین

88- غیرانتفاعی

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ


کار برای یک سال در یک محیط دولتی مثل ارگان خیلی سخت بود... میزان تنبلی و از زیر کار در رفتن بسیار بالا و توقع دریافت خدمات در مقابل انجام دادن حداقل کار در این مراکز آزاردهنده بود. اینکه حقوق دولتی درسته که زیاد نیست اما باز هم قابل توجهه به جیب کارمندایی میره که شاید از 7 ساعت حضور رسمی روزانه در اداره یک یا دو ساعت مفید واقع میشن.

برای همین وقتی از محیط دولتی ارگان رفتم به محیط فرهنگی دبستان خوشحال بودم. 
محیط فرهنگی مسلما جو فرهنگی ای خواهد داشت. امسال سال دوم ه. میزان «زیرآب زنی»، «تملق» و «اغراق» به حد چشمگیری بالاست. 
همه از میزان فشار بالای کاری می نالند... اما وقتی لیست «کارهایی که باید انجام بشه» رو نگاه میکنی یه فهرست از کارهایی با اولویت بسیار بسیار پایین و یا تکرار ده باره ی یک کار رو میبینی که انجام دادنش برای یک بار کفایت میکرده. 

و متاسفانه صاحبکاران مراکز خصوصی فرهنگی بازنشستگان هستن. با کمال احترام به تجربه ای که دارند، میزان درکشون از کار مفید بسیار پایینه. بازنشستگان با توجه به سن و سال و فرهنگ اجتماعی سالیان پیش، قردی رو فعال می بیننن که مدام در حال یک فعالیته. اما اینکه اون فعالیت چیه و چقدر مفید و چقدر لازمه براشون اهمیتی نداره. 

و باز هم بدتر ازون اینه که هیچ اطلاعاتی از کامپیوتر ندارند. یعنی اگه من یک ساعت پشت سیستم در یک فایل ورد فقط تایپ کنم و تایپ کنم و در سایت ها بچرخم، از نظر اونها یک فرد فعال و آگاه به امور رایانه ای محسوب میشم که حتی یک لحظه هم بیکار نیست. درحالیکه مثلا من به جای اینکه یک متن رو یک بار بنویسم و 30 نسخه از روش پرینت بگیرم به جاش یک متن تکراری رو 30 بار تایپ میکنم و یک بار پرینت. حتی کپی -پیست هم نمیکنم! تایپ میکنم!!!

این معیار باعث میشه کسی که خودش رو فعال نشون بده (حالا با یک لیست از کارهای بیهوده و تکراری و کاغذ بازی) مزایای بیشتری میگیره تا کسی که یک کار مفید رو کامل انجام میده. 

و این باعث افزایش «اغراق» و «تعریف از خود» در محیط های فرهنگی شده. 

و این اصلا کار تمیزی نیس... از کسانی که «معلم» هستن یا در محیطی کار میکنن که ادعای «تربیت» نسل بعد رو داره حداقل این انتظار نمیره.

جو فرهنگی اونقدرا هم که تصور میشد فرهنگی نبود...


پی نوشت ها : 

1+ عده ای از انسان ها به قول خودشون تو جامعه و محیطی بودن که بهداشت روانی پایینی داشته و برای مقابله با این بهداشت روانی پایین مجبور شدن رفتارشون رو تغییر بدن. اما از نظر من هیچ دلیلی، هیچ دلیلی، هیچ دلیلی نمیتونه «پایین آوردن سطح ارزش» رو توجیه کنه. نمیتونیم بگیم تو مکانی که همه دروغ میگن پس من هم باید دروغ بگم. نمیتونیم بگیم اگه کلاه کسیو برنداری یکی دیگه کلاهتو برمیداره. 

2+ انگار مدرسه دو گروهه. یک گروه دانش آموزان ابتدایی 7 تا 12 ساله. و گروه بعدی کادری که انگار همون دانش آموزان ابتدایی هستن اما 25 تا 50 ساله. دفتر هم رو خط می زنن، برای خودشون برچسب رنگی میخرن و قایم می کنن مبادا دوستشون ببینه و دلش بخواد و سعی می کنن خودشون رو پیش بزرگترشون عزیز کنن. اگه فردا امتحان دارن به دوستشون نمیگن تا نمره ی خوب واسه اونا باشه. و خیلی تشابهات دیگه. 

3+ گاهی فکر میکنم که بهتره خونه بمونم. من باشم و سوفیا. ادا کردن دِین به جامعه و ارضای روحیه اجتماعی به دیدن این همه «سطح پایین» بودن ها نمی ارزه. شاید سهم من برای کل دنیا همین باشه که بتونم سوفیا رو «سالم» بزرگ کنم...

4+ شاید اگه تمام این مشکلات رو تو یک اتوبوس میدیدم یا بین مردمی که زندگی خودشون رو دارن اینقد سخت نبود. اما دیدن این صفات تو مراکزی که برای آینده نسل بعد و شهر و کشور مفیدن خیلی دردناکه. خیلی دردناک...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
خانوم سین

87- اندروفین

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

وقتی که باردار شدم و همه مطلع شدن ازین جریان سیل تبریکات و شادمانی ها بود که روانه شد. و اینکه همه گفتن بهترین دورانه بارداری. بهترین حس ها رو داری. اینکه فکر کنی مادر شدی خیلی حس روحانی و قشنگیه و ازین حرفا. 

راستش روز به روز که گذشت برام عجیب بود.

وقتی فهمیدم سوفیا رو باردارم چند شب اول نمیتونستم بخوابم. خوشحال نبودم. اضطراب داشتم. ازینکه قراره چی پیش بیاد. ازینکه آیا من و مهدی میتونیم والدین خوبی باشیم؟ زندگی دو نفرمون قراره چه بلایی سرش بیاد؟ این یک مسئولیت مادام العمره. ینی هیچوقت و هیچطوری نمیشه ازش شونه خالی کرد. آیا واقعا میتونیم؟ نکنه کم بذاریم؟ نکنه کاری کنیم که تمام زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره؟


+  13 هفته اول : مهم ترین هفته ها در تکوین جنین. که اگه قراره باهوش بشه، اگه قراره بیش فعال باشه، اگه قراره اوتیسم باشه، اگه قراره هر اتفاقی که به مغزش مربوطه براش بیفته تو همین 13 هفته س. باید حواست جمع جمع باشه. از هیچ صدای ناگهانی نترسی، از هیچ اتفاقی نگران و مضطرب نشی، قرصهای ویتامین و فولیک اسید رو منظم بخوری. سونوگرافی هفته ی پنجم که چک کنی آیا قلبش شکل گرفته یا باید سقط بشه؟ آیا جایگزینیش در رحم صورت گرفته یا باید سقط بشه؟ داروهای گیاهی نخوری، زعفرون نخوری، ورزش شدید انجام ندی. جسم سنگین بلند نکنی. حالت تهوع های اول صبح یا قبل غروب، ویارهای غذایی و حساسیت شدید بویایی به هر ماده ی معطر خوب و بدی که ممکنه از هر سمت خونه بیاد. و با تمام این همه فشارها باید ریلکس باشی!!!!!


+ 13 هفته دوم : همه اصرار دارن که تو این 13 هفته باید بتونی حرکت جنینت رو حس کنی. تعریفایی که می کنن بال بال زدن پروانه تو شکمته. بماند که حس نمیکنی و مجبوری خیلی وقتا به دروغ بگی آره حس میکنم تا دست از سرت بردارن. و بعد که حرکاتش شروع میشه شبیه بال بال زدن پروانه نیست. اصلا چیز رومانتیکی نیست. بیشتر شبیه ورجه وورجه یک قورباغه ست یا شبیه خزیدن مار تو شکمت. یا انگار یک قلب دیگه تو شکمت داره میزنه. و تو هنوز فرصت نکردی پیوند عاطفی باهاش برقرار کنی. شبیه فیلم هایی که بدن انسان توسط یک موجود بیگانه تسخیر میشه. و باز همه میگن اینجاست که مهر بچه میفته تو دلت... اما اگه نیفتاد نگران نباشین. نمیدونم چه اصراری دارن ملت که نشون بدن تجربه شون از بارداری چقدر معنوی و روحانی بوده. پوستت شروع میکنه به کش اومدن. ترک های پوستی روی بازوها و پاها و شکمت به وجود میاد. ممکنه خوش شانس باشی و صورتت دچار لک های پوستی نشه. افت فشار پیدا میکنی چون حجم خون بدنت خیلی رفته بالا. احساس ضعف داری ولی نمیتونی برای بالا رفتن فشارت نمک بخوری. 


+13 هفته آخر : به شکل تصاعدی شروع میکنی به وزن گرفتن. تپل و تپل و تپل تر. و سنگین تر. نفس کشیدن به شدت سخت میشه چون بچه به ریه ها فشار میاره. شب ها خواب عمیق نداری و مرتبا بیدار میشی. بدنت داره خودش رو برای زایمان آماده میکنه پس دردهای شدید لگن و کمر به سراغت میاد. شبها باید یک متکا زیر سرت باشه، یکی بین زانوهات وگرنه فردا نمیتونی راحت راه بری. حتما باید به پهلو بخوابی. اگه عادت داری به پشت یا روی شکم بخوابی این بخش یکی از سخت ترین کارهاست. گرمای شدید و گرگرفتگی میاد به سراغت. واکسن کزاز و دیفتری باید تزریق کنی که دو سه شبانه روز از شدت تب و بیحالی میندازتت. آزمایش قند خون و خوردن یک محلول فوق شیرین شکری به صورت ناشتا که جزو بدترین تجربه هاست. سردردهای شدید بعد خوردن این محلول و آزمایش خون های پشت سر هم. لگدهای سنگین بچه که گاهی به کلیه هات میزنه درد شدیدی داره. گاهی پاشو میندازه پشت جناغ سینه ت و نمیذاره نفس بکشی.

و اینها فقط بخش بارداریش بود...

و هیچکدومش رمانتیک نیست. تحمل هیچکدومش آسون نیست. و تقصیر اون بچه کوچیک هم نیست البته. انتخاب ما بوده و باید این مرحله رو بگذرونیم اما نمیتونیم بگیم «از اول آفرینش انسان میلیاردها میلیارد زن این مراحل رو گذروندن پس نباید اونقد مسئله خاصی باشه» 


پی نوشت ها :
1+ اوایل فک میکردم همه خانم های اطرافم تحت تاثیر جو و تبلیغات خانم های همیشه ایده آل صداوسیمایی میان میگن بهترین دورانه. بیشترین لذته. حاضریم دوباره امتحانش کنیم. بعد فهمیدم جریان اصن ازین قرارا نیست. 

2+ تو کلاسای آمادگی پیش از زایمان، مربی میگفت که اینجا خانم ها میان. درد شدید دارن برای ساعت های طولانی و زایمان که خیلی خیلی سخته. همه شون میگن دیگه این تموم شه هیچوقت برنمیگردیم زایشگاه. دیگه تموم. دیگه بچه نخواهیم آورد... و بعد همین آدم ها دو سال بعد میان و برای بچه ی بعدی تشکیل پرونده میدن. و علتش هورمون «اندروفین» ه. هورمون اندروفین در بدن دقیقا بعد زایمان ترشح میشه و خاطرات درد رو کامل از ذهن زن ها پاک می کنه. 
یعنی خانم ها فقط میدونن درد کشیدن اما نمیتونن اون درد رو توی مغزشون دوباره شبیه سازی کنن. برای هیچ تجربه ی دردناک یا سخت دیگه ای این اتفاق نمیفته. مثلا شما یک ترن هوایی سوار میشین. تا مدت ها میتونین همون هیجان سرعت و حس سقوط رو تو ذهنتون مجسم کنین. اما اندروفین از زایمان برای خانم ها فقط یک عکس باقی میذاره.

3+ مربی میگفت اگه اندروفین نبود هیچ خانومی بعد تجربه ی زایمان، دوباره خودش رو تو این چرخه قرار نمیداد...

4+ ما خانم ها باید یاد بگیریم که لازم نیست برای اینکه نشون بدیم مادر یا همسر خوبی هستیم، دردها و سختی هامون رو انکار کنیم. درسته یه سری چیزا واقعا ارزش درد کشیدن رو داره اما اون چیز ارزشمند بازم در ازای «هیچ چی» به دست نیومده.

5+ سوفیا و بودنش و انتظار اومدنش خیلی شیرینه. به همون اندازه استرس آور. پدر و مادر شدن کار آسونی نیست. فرزند دار شدن رو با تکثیر شدن اشتباه نگیریم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
خانوم سین

86 - برلین

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

برلین یک شهر اتو کشیده ست. 

از مجارستان که همه با لباس های راحتی (و جتی بدون لباس به خاطر گرمای شدید) تو کوچه و خیابون راه میرفتن وارد کشوری شدیم که مردها حتی به ندرت حتی شلوارک میپوشند. کلاسیک و محترمانه. صاف و اتوکشیده. 

هوای برلین عالی بود. نم بارونی که همراه سفرمون شد، هتل آپارتمان دنج و فوق العاده ای که داشتیم و محله ای که توش ساکن بودیم... همه و همه یک زندگی آروم و ایده آل رو تلاقی می کرد. همه چی انگار تو یک صلح نانوشته به سر می برد. فروشگاه های غذا و کیک خونگی، گل فروشی های رنگارنگ و خانم های پیر و شیک پوشی که با هم تو یک رستوران قرار میذارن برای نوشیدن قهوه یا خوردن نهار. 

و بعد با تمام این همه احساس صلح و آرامش میری دیدن تمام بقایایی که از جنگ جهانی باقی مونده. کنار دیوار برلین وایمیستی و فیلم های مستند اون دوره رو از مانیتورهایی که برای توریست ها قرار دادن تماشا می کنی. و باورت نمیشه که تمام این اتفاقات صدها سال پیش نبوده. سال 1990. یعنی تمام این همه صلح و آرامش عمرش هم اندازه سن خودته! 27 سال فقط. 

و مجسمه های نمادین سرشار از دلتنگی ناشی از دورافتادگان دو طرف دیوار...
دروازه ی برلین که هزاران ارتش اونجا رژه رفتن تا حکومتشون بر این کشور رو جشن بگیرن... 
مجلسی که هیتلر دستور آغاز جنگ جهانی رو اونجا صادر کرد...
پارک فوق العاده ای که درسته با قدم های آهسته ی ما (برای رعایت حال سوفیا) عبور ازش یک ساعتی طول کشید اما سبز بود و سبز...


برلین


پ.ن.1. برلین یک تجربه ی خوب بود!

پ.ن.2. برلین شهر تاریخی ای نیست. نه به اندازه مجارستان یا چک یا انگلستان یا فرانسه و یا حتی اتریش... بیشتر حس قدم زدن در اتفاقاتی رو داره که پیش پای شما تموم شدن... نه قدم زدن تو حال و هوای قرون وسطی. اما زیباست. 

پ.ن.3. تفاوتی که خیلی مشاهده میشه بین ما و مردمان اونجا اینه که ما خیلی کم وقت میذاریم برای بیرون غذا خوردن... شاید یک وعده بیرون غذا خوردن رو (اگه دانشجو نباشی و متصل به فست فود یا بوفه ی دانشگاه) ماهی یک بار در حالت ایده آل تو برنامه مون قرار بدیم. اما اون طرف کافه ها همیشه پرن. گروهی میشینن. نوشیدنی میخورن. غذاهای مختلف رو امتحان می کنن (لزوما در مورد رستوران های بسیار شیک صحبت نمیکنم!) و شاید 2 یا 3 ساعت وقت صرف خوردن همون یک بشقاب سبزیجات می کنن. ما کم میریم رستوران، سریع سفارش میدیم و دو لپی در سکوت می خوریم و پول غذا رو حساب می کنیم و میریم خونه! «غذا خوردن» برای ما یه نوع رفع نیاز و اجباره. کاری که باید انجام بشه!

پ.ن.4. عکس : باغ مرکزی قصر سوفی شارلوت - برلین

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
خانوم سین

85- مثل ما نباش!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ

مقدمه»
وقتی بچه بودیم ( و هنوز هم این رسم برای بچه های الان وجود داره)، زمانی که مثلا میخوردیم زمین، مامان یا بابا یا بزرگترمون میومد واسه اینکه ساکت شیم میگفت :«ای زمین بد! چرا بچه مو اذیت کردی؟» بعد هم مثلا داره زمین رو تنبیه می کنه چند بار با دست میکوبید به زمین که ینی من دارم زمین رو می زنم چون تو بهش خوردی و دردت گرفته.

همین اتفاق برای میز و صندلی و مبل و در و دیوارهم تکرار میشه که «ای مبل بد! چرا دست دخترم درد گرفت؟! چرا خوردی به انگشت پسرم؟! یا چرا دست بجه ی من لای لولات موند؟!»

و حتی برای افراد فامیل. مثلا پسردایی بزرگه میاد یک گاز محکم از لپ بچه می گیره. بچه دردش میاد گریه میکنه. الکی دو تا آروم بهش میزنیم (یا گاهی دستامونو کنارش میزنیم به هم که صدا بده و الکی بچه فک کنه که پسردایی رو زدیم)... 


اصل ماجرا» 

چند روز پیش از دست یکی از همکارا خیلی اعصابم بهم ریخته بود. همیشه دور و اطراف همه مون آدم هایی هستن که بی ملاحظه به باری که حرفاشون داره فقط به پیشبرد هدف خودشون فک میکنن و نگاه نمیکنن شاید شرایطی که دارن «مورد تحقیر» قرار میدن از نظر یک فرد دیگه با یک سلیقه و فکر متفاوت یک شرایط ایده آل باشه. (مثل وقتایی که مثلا تو یک جمع داری میگی من از شیرازی ها متنفرم و اصلا آدمای خوبی نیستن  و نگاه نمیکنی شاید یک نفر از مخاطبینت شیرازی باشه!!)

خلاصه که به مدت دو ساعت اعصاب من در حالت خط خطی به سر برد تا اینکه با یکی از دوستان مشترک در مورد اون فرد صحبت کردم. دوست مشترک خودش آسیب دیده بود از زبان تلخ اون همکار. و برای همین شروع کرد به بد و بیراه گفتن به اون. و حقیقت رو بخواین این بد و بیراه گفتن به اون فرد منو آروم کرد. دقیقا مث کاری که قدیم میکردن و مبل و در و زمین رو کتک می زدن که چرا این کارو کردی!!


پی نوشتات»

پ.ن.1. تصمیم گرفتیم اگه سوفیا خورد زمین، یا با کله رفت تو مبل یا دستش لای در اومد یا فک و فامیلی اذیتش کرد، به جای اینکه با تنبیه طرف مقابل (که عموما هیچ تاثیری نداره) آرومش کنیم، بهش بگیم «دختر جان این زمین و مبل اینجا هست. سفت هم هست. اگه حواست نباشه و دوباره بخوری بهش همینقدر دردت میاد. دفعه ی بعد حواست رو جمع کن که باهاشون برخورد نکنی...»


پ.ن.2. شاید اینطوری وقتی سوفیا یک خانم 27 ساله شد و از دست حرف ها و رفتار نامتعارف یک نفر اعصابش بهم ریخت، دفعه ی بعد حواسش رو جمع کنه که باهاشون برخورد نکنه! 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۱
خانوم سین

84- پیش_از_بچه

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۰۲ ب.ظ
به مرحله ای رسیدیم که هرکسی بهمون میرسه سریع نگاهش روی شکممون متمرکز میشه. حتی اگه مانتو گشاد پوشیده باشی. 
خانم ها که یک قدم فراتر میذارن و تا بهت میرسن همزمان با سلام و احوالپرسی دستشون رو میذارن رو شکمت و شروع می کنن به ناز کردنش که «وای دیگه داره بزرگ میشه» 
بعد باید بگی (تو دلت -> بله ممنون از اطلاع رسانیتون.) : دیگه بچه تو ماه هفته. طبیعتا باید یک مقداری حجم پیدا کنه.

پ.ن.1. لطفا لطفا لطفا وقتی به یک خانم باردار میرسین به شکمش دست نزنین. یکی از بدترین و بی احترامانه ترین کارهاست بین ماها این کار. حداقل از عباراتی نظیر «اشکالی نداره...؟ »، « میتونم...؟ » ، «ناراحت نمیشی...؟» یا «امکانش هست...؟» استفاده کنین. 

پ.ن.2. کلاس های تئوری آمادگی برای زایمان یک سری «تئوری» های از پیش تعیین شده رو تکرار می کنه. که من تو این ماه باید احساس خودشیفتگی داشته باشم که چقد خوبه من مادرم (و حتی میگه تصور کنین کنار یک زن نازا هستین بعد به خودتون افتخار کنین!!!!). این نگرانی ها و اضطرابها و استرس ها و ترس از مسئولیت های فراوونی که داره میاد و  فشارهایی هم که من واقعا دارم از نظر این کلاس ها لزومی نداره باشه و عموما ایجاد نمیشه!

پ.ن.3. و البته طبق نظر این کلاس ها در این ماه ها وابستگی به همسر و مادر زیاد میشه و نمیتونی ازشون جدا باشی چون دچار اضطراب زیاد میشی... ( فقط لبخند ملیح.... گاهی انسان ها راجع به چیزهایی برای بقیه نسخه میپیچن در حالیکه هیچ اطلاعی از شرایط مخاطبشون ندارن.)

پ.ن.4.  همیشه فک می کنی آخرین باره و دیگه تموم میشه. اما هیچی هیچوقت تموم شدنی نیست جز تو و عمرت ... (لینک به این پست  و این )

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۲
خانوم سین

83- بوداپست

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ب.ظ

با وجود اصرارهای همگان مبنی بر اینکه در دوران بارداری باید استراحت کرد و خورد و خوابید (و در نهایت وقتی ورم میکنی و اضافه وزن داری و قند میگیری و فشار خون بارداری گریبان گیرت میشه تازه میگن باید تحرک میداشتی!!!)، و اینکه «حالا چه اصراریه برین سفر تو این شرایط؟» اما ما یعنی من و مهدی تصمیم گرفتیم که آخرین سفر دو نفره رو با حضور کمابیش سوفیا بریم تا یه جورایی BabyMoon (سفر برای جشن گرفتن اومدن یک کوچولو) رو هم به رسمیت بشناسیم.

مقصد اول : بوداپست 

پایتخت کشور مجارستان با آب و هوای به شدت گرم و بارون های پر رعد و برق و دوش_وار.

با میوه های بسیار خوشمزه و خوش طعم (انگورهای درشت ترد یاقوتی به اندازه ی یک بند انگشت و بدون هسته با پوست نازک!! چی دیگه میشه از یک انگور توقع داشت؟!!؟؟!؟!؟!؟)

و دانوب بسیار زیبا با که در شب با نورافکنی ساختمان پارلمان مجارستان دیدنی بود...


پ.ن.1. هدفمون از این سفر رو گذاشتیم فقط «استراحت». از بازدید پشت سرهم ده ها کلیسا و موزه گذشتیم و به جاش با پیاده روی تو پارک و کنار رودخونه و امتحان طعم های جدید (و مجاز :) )گذروندیم روزها رو. 

پ.ن.2. قصر و برج و باروهای پادشاهی قدیم مجارستان مثل خیلی از قصرهای دیگه ی اروپای شرقی در ارتفاعات ساخته شده. جایی که ازون بالا بتونی تمام شهر رو ببینی... که مثل فیلم ها وقتی لشکر دشمن داره از دور میاد تو دو روز قبل رسیدنشون اونها رو دیده باشی... 

پ.ن.3. یکی از تکان دهنده ترین چیزهایی که دیدم، صدها کفش آهنی کنار دانوب بود که به عنوان یادواره ای از هولوکاست اونجا قرار داشت.خاطره ای از هزاران یهودی که تو جنگ جهانی دوم تیرباران شدند و به داخل رود افتادند. حس خیلی تلخی بود... تعداد زیاد کفش های زنونه و مردونه و (تلخ تر از اینها ) کودکانه که انگار همین الان از پاشون درآوردن و ...



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۱
خانوم سین

82- سوفیا ( به مناسبت روز دختر)

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ
سوفیا باید همیشه بدونه که ما (من و مهدی) همیشه دوستش داریم. هرچی بشه. هرطور باشه. 
سوفیا باید همیشه بدونه که ما بهش افتخار می کنیم هرطور باشه... هر چی که بشه.
و غیر از ما (که دوست داشتنمون هیچ وقت شرط و شروط نخواهد داشت)، دوست داشتن بقیه هیچ اهمیتی نخواهد داشت...
و امیدوارم کسی رو پیدا کنه که مثل ما بی قید و شرط عاشقش باشه و اگه پیدا نشد هم اصلا مهم نیست...

پ.ن.1. دو هفته س که سوفیا خودش رو نشون میده. به حرفا و احساسات ما واکنش نشون میده. شدیم مثل همسایه های دیوار به دیوار قدیم. که یک نفر میکوبه به دیوار مشترک خونه و همسایه با دوباره کوبیدن جواب میده... این روزا که حضورش بیشتر و بیشتر داره برامون روشن میشه، رو رفتار مامان های مختلفی که نزدیکم هستن متمرکز شدم. خیلی باید و نبایدها...

پ.ن.2. یکی از بزرگترین باید و نبایدهایی که بهش رسیدم همین تعیین قید و شرط برای دوست داشته شدن ه. اشتباهی که والدین خیلی خیلی تکرارش می کنن و شاید یکی از بزرگترین مشکلات رو برای من تو زندگیم ایجاد کرده. از همون اول زندگی شروع میشه...
اگه شیرتو نخوری دوستت ندارم... 
اگه غذاتو نخوری دوستت ندارم...
اگه نگی چندتا دوستم داری دوستت ندارم...
اگه یه شعر بخونی همه بهت میگن آفرین و تشویقت می کنن...
اگه سلام نکنی کسی دوستت نداره...
اگه اسباب بازی شخصیتو به کسی ندی دیگه دوستت ندارن...
بهت افتخار می کنیم «اگه» تیزهوشان قبول بشی...
بهت افتخار می کنیم «اگه» دانشگاه قبول بشی...
دوستت داریم «اگه» حجابت رو رعایت کنی... 
چرا اینقدر اگر؟؟؟ تاثیرات این جملات تا بزرگسالی هم باقی می مونه... که همیشه میگی اگه مثلا شغل خوب نداشته باشم پس دیگه والدینم به من افتخار نخواهند کرد یا روحشون در عذاب خواهد بود یا دیگه دوست داشتنی نیستم... 

پ.ن.3. دوست داشتن تو به هیچ شرطی مقید نیست... هرروز هر هفته هر ماه هر سال بهت ثابت می کنیم... شاید از دست هم ناراحت شیم، عصبانی بشیم یا دلخور بشیم... اما همیشه عاشق هم خواهیم بود.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۴
خانوم سین