[عنوان ندارد]
دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۸۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ
۱۲ ساعت کار مداوم داشتیم روی یک پل...
یک ساله اعلام شده مسابقات میخواد برگزار شه... ما یه روز مونده به موعود ثبت نام کردیم!
سعید و علی تا ساعت ۵ صبح روش کار کردن و خداییش زحمت کشیدن...
این طرح اولیه شه
پ.ن.۱. همدیگه رو درک نمیکنیم! نه من اونو، نه اون منو! نتیجه ی بحثامونم با فرمان اون ختم میشه:" دیگه حرف نزن"؛ "بسه".
خب دوستش دارم! ولی با بعضی رفتاراش نمیتونم کنار بیام...
پ.ن.۲. وضعیت هورمنی عقلم داغونه! یه دفعه فکر میکنم با ندیدنش بزرگترین شانس زندگیمو از دست دادم... چند دقیقه بعد احساس میکنم ارزش فکر کردنو نداره... خدایا خودت کمک کن!