~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۸۸، ۰۷:۳۷ ب.ظ
دیشب به طور کامل بیدار موندم... وقتمو گذاشتم رو یه وبلاگ جدید که یه کار گروهیه با همکاری زینب و الهه و بقیه ی همکلاسیا (البته وقتی یاد گرفتن) کار جالبی شد و مطالبی رو که توش گذاشتم رو دوست دارم. گفتم شاید شروعی باشه واسه یه فعالیت علمی...   پ.ن.۱. و ان یکاد الذین... پ.ن.۲. فقط ۲ هفته ی دیگه مونده... بریم دیگه... پ.ن.۳. ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۸ ، ۱۹:۳۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۸۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ
اینم شب قدر امسال... حال داد... ناشکری نمیکنم! با ساجده و فهیمه... دیدن مهدیه بعد ۸ سال... و اینکه با ۷۰۰۰ زبان مشهد قبول شد... کاری که من با ۱۰۰۰ نتونستم بکنم. دیدن هستی و اینکه خاله چقدر ضعیف و پژمرده شده... اینکه به دوست بابات که کنارشه سلام کنی و کلشو بندازه پایین و چهار تا حرف زیرلفظی تحویلت بده... که مثلا ما احتساب محرم و نامحرمو داریم... اونم با من که همسن دخترشم... عقیده ست دیگه... آمین نگفتن به دعاهای آخر مراسم که دیگه کامل سیاسی شده بود... جوشن کبیر و دوستانی که ساندویچ از دست هم چنگ میزنن... واستادن تو هوای آزاد و فسقل بچه های ۱۲ ساله که به سامان میگفتن: خواهرتو بگه بره تو آبرومونو میبره! (فقط واسه اینکه ۴ تا از همون آدمایی که سرشونو بالا نمیارن تو حیاط بودن)   پ.ن.۱. حرفای یه نفر تو وبلاگش در مورد شکستن قوانین عرف همونی بود که گاهی بهش فکر میکنم... جرئت طرد شدن ندارم... خانواده م مهم ترینن! س باید نگهشون دارم کنارم حتی اگه مجبور باشم به چرندیاتی که عرف میگه گوش بدم! پ.ن.۲. دارم به طالع روزانه ی کلوب ایمان میارم! دیگران را چنان که هستند باید پذیرفت نه چنانکه تو دوست داری. باید واقعیت آنها را در نظر گرفت و بیهوده برای خود یا آنها رویا بافی نکرد بر پایه واقعیت ها باید حرکت کرد تا موفق شد. پ.ن.۳. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر... پ.ن.۴. خداجونم... فقط دوستم باش و دوستم داشته باش... همین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۸ ، ۰۰:۰۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۸، ۰۳:۲۷ ب.ظ
گند بزنن به هر چی ..بوووووووووووووووووووووووق... دختره با ۵۰۰۰ و خرده ای سلولی مولکولی مشهد قبول شده جایی که من با ۳۵۰۰ نشدم... با ۸۰۰ پزشکی مشهد... نمیدونم این دفعه چه فکری تو سرشونه؟ به هر حال مبارک همه باشه... شادی... فائزه... نگار... فرزانه...عاطفه...مهتاب...دانیال...مجید...علی...امید... و هر کس دیگه ای که قبول شد...   پ.ن.۱. بشر یک بودن است و انسان یک شدن...شریعتی پ.ن.۲. ... پ.ن.۳.... پ.ن.۴. شب قدری چنین عزیز و شریف...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۲۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۸۸، ۰۳:۰۹ ب.ظ
دیشب میخواستیم بریم مراسم احیا... علی آقا گفت: مگه طرفدارای موسوی هم مراسم عزاداری میرن؟ ای بابا... چه دنیایی شده...   پ.ن.۱.افطار خونه ی آقای .....دعوتیم! نرفتم... چون ازش خوشم نمیاد! چون یکیه مثل... لا اله الا الله پ.ن.۲. روزای قشنگی ن! خدایا شکرت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۰۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۸۸، ۰۹:۳۰ ب.ظ
شب قدر بود... شب خوبی بود و طالع کلوب درست در اومد! البته بماند سخنرانی های خنده دار و حرف ها و ادعاهای الکی... بماند که از بکس مجمع دل خوشی ندارم...     پ.ن.۱. افطاری... تالار مهر مهمون آقای عزیزی! پ.ن.۲. ۲ واحد دیگه هم گرفتم! شد ۲۰ تا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۸۸ ، ۲۱:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۸۸، ۱۲:۱۲ ق.ظ
"گاه باشد که کودکی نادان به غلط بر هدف زند تیری..." با ساجده حرف زدیم... کلی خندیدیم... اگه ماجرایی که براش پیش اومد واسه من بود بعد مراسم هیچکس زنده نبود!   پ.ن.۱. چی میشه یه دختر متولد ۶۵ اینقدر بچه گونه رفتار کنه؟ شاکیم دیگه... از دست این جور دخترا که... لا اله الا الله... پ.ن.۲. و ان یکاد الذین... پ.ن.۳. انتخاب واحد تکمیل... لپ تاپ هم آماده! یه سرویس میخواد فقط!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۸۸ ، ۰۰:۱۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۵۸ ق.ظ
موقعیتی که فکر میکردیم خیلی دوره راحت پیش اومد... وقتی که هر کسی تجربه ش میکنه! دیشب حرفایی زده شد خونه ی عمه که تا به حال به ذهنم نرسیده بود! انگار تا به حال دیدی که داشتم به زندگی آینده م همه ش فقط خیالبافی ها و رویاهای بچه گونه بود... دیشب فهمیدم چقدر سخته... چقدر تفاوت هست که باید تو ۲ ساعت مهلتی که میدن باهاش حرف بزنی باید بهشون برسی... تو ۲ ساعت بفهمی کیه... چی میخواد... چقدر حالیشه...اصلا قابل درک هست؟... میشه قبولش داشت؟... جواب اعتمادتو چه جوری میده... سخته... خدا خودش بخیر کنه! موفق باشی ساجده!     پ.ن.۱. انتخاب واحد انجام شد... در دو بازه ی زمانی ۴ تا ۶ صبح... و ۱۲ تا ۲... به هر حال نشون میده که دانشگاه نزدیکه و دوباره بابلسر... پ.ن.۲. از روزی ۱۰ ساعت خواب رسیدم به ۲ روزی ۵ ساعت... پ.ن.۳. افطاری عالی بود... دوباره دیدن همه با هم تو یه سالن! صمیمی و مهربون!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۸۸ ، ۰۸:۵۸
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۸۸، ۰۶:۴۹ ب.ظ
افطاری خیلی قشنگی بود... دیدن دوستای خیلی خیلی قدیمی و دبیران خیلی قدیمی تر با تاریخچه ی چندین ساله! از اولش عالی شروع شد تا آخرش که به خوبی و خوشی تموم شد... آخه لازم بود اونجا خدمت چند نفر رسید که خب در حد و شان ما نبود... به هر حال دوستای کنکوری و دانشجوی فارغ التحصیل سال های مختلف... دیدن الهه و شوهرش (یادم رفت رمز موفقیتشو بپرسم!)... بعضیا که حتی با بچه اومده بودن... دیدن اونایی که تو وبلاگای قدیمی در زمان های کودکی درگیری داشتیم سر نمایشگاه ها... خلاصه که همه بزرگ شده بودن... سالن هم بیشتر به سالن عروسی شبیه بود... ماشالا به دخترا... نه ماشالا به مدرسه که اینارو تو همون ریخت و قیافه نگه میداشت...     پ.ن.۱. میگن آرایش کردن نشونه ی عدم اعتماد به نفسه... رتبه های کنکور امسال هم اعتماد به نفس خیلیا رو آورده بود پایین... برعکس چند نفر که دیگه بقیه رو آدم حساب نمیکردن! پ.ن.۲. چرا پول نگرفتن؟ پ.ن.۳. الان از پیش بیتا و ستایش میام! دووووووووووووووووستشون دارم! پ.ن.۴. این پست خیلی خاله زنکی شد... ولی حال داد! به قول مهسا یه ماه روزه بگیر یه شب همه رو دود کن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۸۸ ، ۱۸:۴۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۸، ۰۶:۰۱ ب.ظ
از دست موهام خسته شدم!رفتم امروز کوتاهشون کردم... ولی هنوز میریزه دورم... فردا میرم کوتاه تر میکنم.... اونقدر که دیگه چیزی رو سرم اضافی نباشه... جهنم و ضرر... فوقش عروسی و مهمونی نمیرم دیگه!   پ.ن.۱. افطاری... ۵شنبه... کانون فارغالتحصیلان سمپاد پ.ن.۲. دیشب بابا به طور ناگهانی دنبال دفتر خاطراتم میگشت... قدیمیا رو دادم بخونه اما گفت قبلا خونده شون... دنبال جدیدیا میگشت... عجیبه نه؟ احتمالا دنبال کشف یه چیزیه که روش نمیشه بگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۸۸ ، ۱۸:۰۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۱۹ ب.ظ
افطاری بزرگ خونه ی عمه فاطمه و دوباره بیتا... چرا ممکنه یه بچه اینقدر روی آدم تاثیر بذاره؟؟؟ که نتونی بذاریش زمین... که همهش گردنشو بوس کنی و بوی شیر استشمام کنی (!!!!)... کلی براش شعر بخونی و باهاش بازی کنی در حالی که میدونی ۲۰ روزشه و حتی یادش نمیمونه!به هر حال... دوباره دور هم بودیم... و ظرف شستن های دخترا ( من هیچ وقت قاطی نمیشم... ظرف شستن دوست ندارم) و بعدش "سوپراستار"... و خونه...     پ.ن.۱. شیما جوووونم هم عروس شد!مبارک باشه شیما جون و آرش عزیز... پ.ن.۲. و ان یکاد الذین... پ.ن.۳. کل ماه رمضون در خواب میگذره... خوابش هم عبادته آخه! پ.ن.۴. من دارم خیانت میکنم؟ اخه با حرف درست نشد... مجبورم راپرت کاراشو به مامانش بدم... همه چی رو نمیگم! فقط شماره ی پسره رو بهش میدم! همین! درسته یعنی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۸۸ ، ۲۰:۱۹
خانوم سین