[عنوان ندارد]
شنبه, ۸ فروردين ۱۳۸۸، ۰۲:۱۵ ب.ظ
صبح محدثه خانم اینا اومدن خونه مون! اونقدر خوابم میومد که حوصله نداشتم برم پیششون!
ساعت حدود ۱۲ بود که دیگه مجبور شدم از رختخواب بیام بیرون! اعصابم ریخته به هم! این همه خواب کلافه م میکنه اما در طول روز اونقدر انرژی مصرف میکنم که واقعا بهش احتیاج دارم!
رفتیم "فوشنجان"
سر یه "مکینه" (نمیدونم نیشابوریه یا نه) نشستیم! حدود ۴۰ نفر میشدیم...بعد عمو حسین به جمعمون اضافه شد و همه رفتیم "سعید آباد"... ریختیم خونه ی محدثه خانم! کلی جیغ و داد کردیم! و برگشتیم خونه!عمه فاطمه اومدن خونه ی ما تا فوتبالو اینجا ببینن! شیما اینا هم اومدن!
بعد فوتبال دوباره اکیپی میریم خونه ی خاله زینب!
پ.ن.۱. وقتی از جمعیتمون میگم ماشالله یادتون نره!پ.ن.۲. و ان یکاد الذین کفروا...
پ.ن.۳. تولد "علی" دیروز بود!
من که یادم نبود بقیه هم انگار نه انگار! خیلی ناراحت شده بود! طفلک تا ساعت ۱۲ شب منتظر بود! میگفت حتی "ایرانسل" هم یه اس ام اس نداد! اه...