~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

70- عامه پسند

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ

این روزها دارم خیلی خیلی فرو میرم در عموم مردم. 

مهمونی هایی برای مردم عامه: برای زنانی از طبقات مختلف اقتصادی و اجتماعی و تحصیلی و نگرشی، 

شرکت در اجتماعات و ادارت و شرکت هایی پر از مردم عامه : کارمندانی از طبقات مختلف. 

و چقدر چقدر چقدر این عامی بودن سخت ه. 

من خودم رو آدم متمایزی می دونم. نه ابنکه افتخار کنم به این که چقدر درس خوندم، یا چقدر می تونم کامپیوتر کار کنم، یا چقدر زبان بلدم. 

به خاطر تفکرم. به خاطر فشارهای وحشتناکی که روی ذهن و روان و روحم میاد وقتی تو این جمع ها میشینم...

شاید این تمایز خوب نباشه. شاید باعث بشه که من نتونم با خانم های فامیل یا حتی دوستای همسال خودم ارتباط برقرار کنم ولی عامی شدن خیلی خیلی سخته. خیلی خیلی پایینه. 


پ.ن.1. زنان فامیل ما عموما قشر متوسط جامعه ن. برای من راحته که علاقه ی شدیدشون به طلا، لباس، خونه ی لوکس، مسافرت کیش و مالزی، ماشین شاسی بلند و هر مهمونی یک لباس متفاوت پوشیدن رو بذارم به حساب اینکه متوجه نیستند!!! به اینکه چون در خانه ی پدری سختی های مالی اجتماعی زیادی داشتند، الان که ازدواج کردند و پولی به دستشون میاد (اونم بیشتر از جیب همسر) رو خرج تمام چیزهایی می کنند که کمبودش رو احساس می کنند. برای همین با افتخار می گن :«میدونی؟ من حرص کفش دارم. شاید 20 جفت کفش خونه دارم اما بازم میرم بیرون کفش می خرم» یا مثلا «مراسم عزای مادر شوهر خواهرشه. یک انگشتر فیروزه دیده  رفته اونو بخره برای مراسم» 


پ.ن.2. سطح بعدی ارتباط من مدرسه ست. مدرسه ای که کادرش همه فرهنگی و تحصیل کرده ن. امروز به مناسبت دهه مبارک فجر بازارچه غذا داشتیم. ساعت 11 و نیم بازارچه تموم شد و تنها کسی که سر کلاس رفت من بودم (درس بچه ها خیلی عقب بود). تمام کادر مدرسه طوری غذا رو خوردند و جمع کردند و بردند که من وقتی برگشتم دفتر فقط 5 دقیقه برای هضم ماجرا نشستم یک گوشه. برام خیلی عجیب بود. اون حجم از حرص به غذا تو یک دفتر مدرسه با کلی انسان فرهنگی برای من خیلی عجیب بود. عجیب تر از دعوا سر غذا سر میزهای سلف سرویس عروسی.


پ.ن.3. سطح بالاتر ارتباط من گروه هفت نفره دوستی ماست. هفت نفری که پنج نفرمون دکترند. یک داروساز. سه پزشک و یک دندان پزشک. این ها همسن و سال های منن. که یک جا درس خوندیم. یک شهر. یک فرهنگ. اما متفاوت بزرگ شدیم. متفاوت ازدواج کردیم. و باز هم تمام اون عامیت بین ما هست. هنوز هم بحث «کی انگشتر بزرگ تر طلا رو هدیه گرفته؟» یا «کی بیشترین عکس آتلیه رو داراست» بین ما جریان داره.


عامی شدن سخته.

تنها موندن سخت تر. 

عامی شدن تورو می بره پایین تر از سطحی که هستی. تنها موندن تورو ثابت نگه می داره تو همون سطحی که هستی.  

با یکی حرکت داری اما رو به پایین و با یکی دیگه سکون!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۹
خانوم سین