~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

دیدارما چون آب وماه چه دور ! چه درهم! پ.ن. منبع  پ.ن.۲. رسما دارم میام! فکر ۱۶ ساعت ماشین سواری اونم با این راننده، فکر اول اسفندی که داری میاد و یکشنبه ای که یادآور روزای خیلی سختیه! یادآور درهای بسته ی خوابگاه و کمیل... گریه و دستای گره خورده ی دخترا...  حال و هوای اینروزا دیگه برام یکنواخت شده! تپش قلب...سرگیجه ... استرس... دلشوره واسه چیزی که داره پیش میاد! ترس ازینکه باید چه چیزاییو ببینم!؟ شاید بهتر باشه پناه ببرم به پروپانول! یا یه مسکن قوی که اونقدر خوابمو سنگین کنه که حتی کابوس هم نبینم! بین دوراهی سکون و حرکت موندم! نه قرار یه جا نشستن رو دارم و نه جرئت حرکت رو! نه اعتمادی دارم و نه آرامشی! پ.ن.۳. برای دو دوست با شرایط یکسان:: قراره دیگه نصیحت نکنم! میذارین یا نه؟! پ.ن.۴. سپندارمزگان مبارک! مخصوصا به لیلی عزیز! و به نسرین... و مریم و سوگند و سورنا و عطیه و کلا اکیپ گروپ دیوونه ها. به سارا ، شکیبا ،الناز... به فریده و نازنین عزیزم که خیلی وقته بیخبرم ازشون! امشب اون دوتا الاغا دیگه تو مغازه نبودن شادی! فک میکنی کی خریدتشون؟! پ.ن.۵. کنکور ارشد هم تموم شد! خیلیا بودن که باید حداقل آرزوی موفقیت میکردم براشون! به قول خودشون به حرمت نون و نمک! ولی... امیدوارم موفق باشن! واسه دعا کردن لازم نیست حتما در گوششون داد بزنی! پ.ن.۶. خدایا نمیگم دستمو بگیر! یه عمره گرفتی! مبادا رهاش کنی... پ.ن.۷. هرروز پستای خالی تر از قبل!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۴۰
خانوم سین
عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم عجب صبری خدا دارد  اگر من جای او بودم ، به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم عجب صبری خدا دارد، چرا من جای او باشم  همین بهتر که او خود جای خود بنشسته  و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق رادارد وگرنه من بجای او چوبودم یک نفس ،کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم عجب صبری خدا دارد...      پ.ن.۱. هیچ چیز بدتر ازین نیست که بدونی چیزی حقه... میدونی چیزی درسته و جلوی چشمات انکارش کنن! نه به خاطر اینکه چیزیو میدونن! دقیقا انکارش کنن چون هیچی نمیفهمن ازش! یه چیزی تو مایه های "مثل غار افلاطون"! اصلا دقیقا خود غار افلاطون!... و تمام درد همینه که اگه میدونستی میدونن و اینو میگن دلت نمیسوخت!  میترسم... از هرچی که داره پیش میاد... از اینکه هیچی معلوم نیست! از تمام مسائلی که قاطی شده... از اینکه نمیدونی کسی که کنارته با توئه یا علیه تو! و اگه علیه تو برای این تضاد تا کجا پیش میره... دیگه هیچ مرزی بین انسان و حیوان نیست! پ.ن.۲. شاید نوشتنشون همون زمان مسخره و بی مورد بود اما خوندنشون هنوز هم جذابه! مخصوصا اگه بعد مدت ها چشمت بیفته بهشون! خیلی اتفاقا افتاده که یادم نبود و اگه هنوز به خوبی عاطفه جزئیات رو نگه میداشتم میتونستم از خیلی مسائل جلوگیری کنم اما خب...  این یه خاصیته که تو خودم کشف کردم! هرچیو که مینویسم از ذهنم پاک میشه... انگار اتفاق نیفتاده!... فک کنم باید دوباره بنویسم! پ.ن.۳. من همینجا تعهد میدم که دیگه هیچوقت تعطیلتو یک ماهه نکنم! که متنفر شدم از این سکون و این شهر... از هرچی تلویزیون و غذای آماده و خواب بدون دغدغه ست... دلم شنبه های پرکارو میخواد! از ۸ صب تا ۸:۳۰ یکسره و وقتی میای چشمت به غذای سلف باشه حتی اگه ماکارونی باشه! واسه خود درگیریا... واسه مسیر همیشگی و دوست داشتنی سه راه تا دانشگاه که روز آخر واقعا قدم زدن تو مسیرش فااز داد! پ.ن.۴. یعنی جدی وقتی تو اون حس و حال بودی و من الکی حرفای مزخرف بهت میزدم چه حالی داشتی؟ من که الان درگیر همون افکارم اگه یکی مثل خودم بیاد بهم بگه :"بیخیال" "ولش کن" ۴تا دری وری بهش میگم!  لطفا هرجا هرکی دید دارم الکی بهش دلداری میدم همونجا بگه! مرسی! مجبور نیستم سنگ صبور باشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۶
خانوم سین
یادم باشد حرفی نزنم به کسی بر بخورد نگاهی نکنم دل کسی بلرزد راهی نروم بیراهه باشد خطی ننویسم کسی را بیازارد یادم باشد . . . عیبهای خودم را با ذره بین ببینم وعیبهای دیگران را با دوربین یادم باشد . . . انسان تنها مخلوقی است که نمی خواهد آنگونه که هست بماند و یادم باشد . . . روز و روزگار خوش است و همه چیز بر وفق مراد است تنها دل ماست که دل نیست ...     پ.ن.۱. منبع: همه چی آرومه! بعد مدتها گوشیدم آهنگشو! پ.ن.۲. باشه! شعر کلا قبوله اما غیر از جمله ی آخرش!! دل من هم دل هست! اصلا چون هنوز دل هست همه ی جمله های بالایی انجام میشه وگرنه کسی که دل نداره چطوری میتونه اینایاد بگیره و شکایت نکنه؟! تمرین مستمر شروع میشه! پ.ن.۳. یه احساس حماقت گنده یهو زد به سرم! یادآوری یه شب که با عاطفه و محجوب شام رو تو محوطه ی خوابگاه خوردیم... شبی که جواب آزمونای ارشد پارسال اومد! به سادگیم میخندم! -جای شکره که عصبانی نمیشم- ... مثل اینه که یه فیلمو ببینی بعد پشت صحنه شو چند وقت دیگه! گاهی مزه ی فیلم میره اما گاهی میفهمی همه چیز اونقدر ساده یا پیچیده نبوده! پ.ن.۴. توهم اصلا کار خوبی نیست! فکر و خیال هم... و فکر اینکه :"چی میشد اگه...؟" یا مثلا "ای کاش..."!  شاید حرفام متناقض باشه با دیشب حتی! ولی بیخیال! تناقض رو عشقه!! خوندن داستان ها و نوشته های قدیمی هم فقط واسه تفریح و خندیدن و یک ذره فهمیدن اینکه "بزرگ شدی" همین! نه حسرت، نه ای کاش، نه  تاسف و نه دلسوزی! پ.ن.۵. میدونی یه اتفاقی افتاده... میدونی یه اتفاقی داره میفته... میدونی ممکنه تو هم دست داشته باشی توش اما یهو میبینی تو اینباکست یه مسیج از متوفی که میگه:" اصلا مربوط بهت نیس"! چقدر خوبه گاهی به آدم بگن :"به تو چه؟" پ.ن.۶. امشب باز شد مثل شب امتحان ازمایشگاه ژنتیک! بازم کلی خندیدیم! بازم به خودمون اعتماد به نفس دادیم و بازم...  بخوای بهترینی! خودتم میدونی! هیشکی کامل نیست! پ.ن.۷. حضور بعضی آدما تو زندگیت یه اجباره! میبینی هستن و هیچوقت کم نمیشن!موثر هستن اما نمیتونم قول بدم عذاب آور نباشن! اتفاقایی میفته که تاثیر میذارن تو زندگیت اما نمیتونم ۱۰۰٪ بگم همشون شیرینن! یه ذره که ازشون میگذره فک که میکنی -یا دستنوشته هاتو میخونی- میبینی چطور خودت خواستی ... "راز" کاریو میکنه که تو میخوای!... پس درست فک کن چی میخوای! پ.ن.۸. چی شدن مردم! شهر ما اینطوری نبودا!... احساس سوزن سوزن شدن میکردم... مگه به اتو مو یارانه تعلق نمیگیره؟! ولی حال و هوای ولنتاین داره میادا! هرچند فروش کادو مخصوص ولنتاین ممنوع اعلام شده اما هنوز رنگ قرمز البالویی به چشم میخوره! و نکته ی جالب اینکه چرا اینقدر "خر" زیاد شده؟ عروسک و مجسمه و... همه شکل الاغ! اونم خاکستری.. که دوتاشون خیلی نازن! مگه نه شادی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۴۹
خانوم سین

454- در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است....

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟ چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ... رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد پ.ن.۱. شاعر: زنده یاد نجمه زارع (جدیدا با شعراش خیلی حال میکنم! درسته عموما بانوان شاعر یا شاعران مونث رو قبول ندارم اما بعد سیمین این میشه گفت دومین مورده!) شعر هم به دلم نشست! فقط همین! بیخیال افکار حاشیه ای! پ.ن.۲. هوا عالی بود امروز! دیگه مامان هم نمیگفت:"نکن زشته"... از برعکس رفتن پله برقی و دویدن روی پل هوایی (که صدای قدمهات دیوونه کننده ست)؛ تا خندیدن به نگاه مردمی که با تعجب کسیو میبینن که بدون کاپشن و سوئیشرت میاد بیرون (حیف هوای به این خوبی نیس که گرمش کنی؟!) و بعد هم یه بستنی (طلاب با مغز فراوون) که تکمیل کننده شه!... چی میتونه اهمیت داشته باشه دیگه؟! خوشبختانه نمره چشمام طوری هست که اگه نگاهها اذیتم کنه بدون عینک نتونم ببینمشون! هرچند اینروزا فهمیدم مردم حال فک کردن به خودشون رو هم ندارن! شاید چشماشون بگرده اما فکرشون هزارجای دیگه ست! پ.ن.۳. خی این طبیعیه آدم دلش بگیره! هر کسیو دو هفته بدون هیچ فعالیت مفیدی نگهش داری خب یه روز خسته میشه! بعد کم کم حوصله ش از همه چی سر میره! غرغر میکنه و منتظر بهونه ست... کاملا طبیعیه! پس اگه واسه یه موضوعی مثل از دست دادن برنامه ی محبوبم تو تلویزیون نشستم و گریه کردم مسخره م نکن  چون این فقط یه بهونه ست! من میخوام برگردم به زندگیم! به دویدنای همیشگی... نه اینکه روز و شب کارم مرور شبکه های مختلف باشه یا نشستن پشت این کامپیوتر!  خب مسلما آدم چشماش ریز میشه و پای چشماش پف میکنه... سردرداش بیشتر میشه و حتی وزن هم اضافه کنه! پ.ن.۴. آدم نباید اینقدر زود تحت تاثیر تبلیغات تلویزیونی قرار بگیره! و برنامه ی آشپزی هم یکی ازوناست! دو روزه فعالیت رسمی مونو در زمینه ی اختراع و ابداع دسر آغاز کردیم! پودینگ موز عالی بود (هرچند بعد یک شبانه روز هنوز نبسته!!).... تزئینات دسرها هم درسته یه ذره عجیب بودن اما خب... و کاستر امشب که محشر بود (و قبول دارم نباید توش تخمه میبود)... پ.ن.۵. آخه جواب نظر خصوصیو چطوری اینجا بدم آخه!؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۰
خانوم سین
همسایه !    امروز آرزوهایت را           برای گوش هایم    در این شهر که جز طاعون و سرسام هیچ نیست    نقاشی بکش  ...  .  .  .   پ.ن.۱. منبع: انجمن شعر و هنر  های معاصر پ.ن.۲. روزا دارن دوباره به ویروس روزمرگی مبتلا میشن... حتی دیگه کتاب خوندن هم حال نمیده! فقط چند صفحه از کویر که اونم واسه خودم مسخره بود چون فقط دنبال مطالبی میگشتم که قبلا خونده بودم! و تلاش برای دور بعدی "رشد"... و مهندسی ژنتیکی که کلا حس و حالش رفته! تعطیلات بدجور آدمو تنبل میکنه! پ.ن.۳. دندون پزشکی محشر بود!درسته استرس داره همیشه اما به خاطر جوه و عکساش... و دکتری که ۱۲ ساله از پشت ماسک میبینیش و سوال اینکه :"مطمئنین این انبری که دستتونه تو دهن من جا میشه؟!" ... و اونقدر خندیدیم که...چقدر درد داشت! ... پ.ن.۴. حس اینکه خوب باشی و دوست خوبه... اینکه کمک کنی به کسی حتی شده فقط در حد اینکه حرفاشونو گوش بدی! اما کاش هیچوقت تبدیل به وابستگی نشه! چون بعد باز هم به نیت کمک بهش میخوای که مستقل شه نمیتونه! و حضورت باید دائمی باشه درحالی که تو ساخته نشدی برای همیشه یکجا بودن! رفاقت خوبه اما دوستی خطرناکه! پ.ن.۵. حرفی نیست برای گفتن! از چهارچوب خونه و شهرت که دیگه دورتر نمیشی که اتفاقی بیفته که ارزش صفحه سیاه کردن داشته باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۱۸
خانوم سین

452-

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۸۹، ۱۰:۲۰ ب.ظ
برف نو! برف نو! سلام، سلامبنشین، خوش نشسته‌ای بر بام پاکی آوردی ای امید سپیدهمه آلودگی‌ست این ایام راه شومی‌ست می زند مطربتلخواری‌ست می چکد در جام اشکواری‌ست می کشد لبخندننگواری‌ست می تراشد نام مرغ شادی به دامگاه آمدبه زمانی که برگسیخته دام ره به هموار جای دشت افتادای دریغا که برنیاید گام کام ما حاصل آن زمان آمدکه طمع برگرفته‌ایم از کام خامسوزیم الغرض بدرودتو فرود آی برف تازه سلام!     پ.ن.۱. یه روز یخ و سرد رو تصور کن که حتی از زیر پتو نمیای بیرون و ترجیح میدی توصیف اندازه ی دونه های برفو از زبون داداشت بشنوی... بعد ساعت ۴ یهو قرار میذاری با شادی... پالتو هم که پیدا نمیشه تو بار و بندیل یه مسافر شمالی! ... یه سوییشرت بدون آستین میپوشی که فقط خیس نشی! ۱۰ طبقه ای که هیچی ازش نمونده محل قرار... راه میفتین و همونطور که برف کلا مخالف شما میزنه میرین تا به یه جایی برسین! پل هوایی... باغ امین اسلامی... ۵۰-۶۰ تا کلاغ که صداشون این دفعه جالب  بود و به شرایط میخوند... شیر نسکافه دنج کده و قدم زدن توباغی که هیشکی نبود جز من و تو و خب چندتا خل و چل دیگه! اصلا فهمیدی من بوت پام نیس؟! همینطور از چاله های آب رد میشدی؟! هنوز کفشام خییییسه! پ.ن.۲. شاید هنوز زوده... شاید من نمیفهمم! ... ولی دیگه همه چی روشنه! دوست ندارم اینجا چیزایی بنویسم که میدونم کسایی که میان اینجا رو میخونن خودشون ۱۰۰ بار مطلع تر از منن! اینو الان میفهمم که آرشیو وبلاگاشونو میخونم! ولی متنفرم از این اوضاع! پ.ن.۳. کار "رشد" بود؟! یادمه همیشه همین بحث بوده... که من متنفرم از این جمع! از دعاهاشون... از نوحه هاشون و مداحیاشون! همونقدر که تو از رپ متنفری! به قول خودت بهترین و پر مفهوم ترین شعرا رو تو رپ بخونن بازم تو خوشت نمیاد از این سبک! منم همینم! اگه بهترین حرفا زده شه بازم من از اینجایی که واسه تو یه سرپناهه... که مطمئنی پسری که اونجاست سالم میمونه م ت ن ف ر م!    خسته شدم از بس امام رضا رو صدا زدم واسه شفای مریضا! خسته شدم از بس شنیدم امام حسین سر نداشت! خسته شدم از التماس به حضرت فاطمه برای رفتن به کربلا! یه بار... فقط یه بار صداشون کنیم واسه چیزی که لایقشونن! مطمئنم که این انسانها اونقدر بزرگ هستن که درخواست شفا و حل گرفتاری و مشکل وام براشون مسخره به حساب بیاد!  انگار یه دریا جلوت باشه و تو فقط دستاتو توش بشوری در حالی که میتونی توش غرق شی!! اگه یکی از دوستان بود میگفت "رفتی رو منبر! بازم شعار!"... امشب از معدود شبایی بود که اونجا بودم و دیگه اشکی نبود... پ.ن.۴. منبع پ.ن.۵. من "میش" نیستم ولی گاهی میترسم! "روباه" نیستم اما زبونم خیلی کمک میکنه بعضی وقتا! "گرگ" نشدم! و "موش" هم فک نکنم! چون از  تو سوراخ قایم شدن بدم میاد!... اما حرکت رو پایه ام! تا ابد! ای که زندگی، جامعه، تاریخ، تو را ((گرگ)) کرده است یا ((روباه)) یا ((موش)) و یا ((میش)).موسم است،حج کن!به میقات رو،با دوست انسان،آنکه تورا انسان آفرید وعده ی دیدار داری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۲۰
خانوم سین
غبطه میخورم  به انتظار استوار جالباسی مسی                         که دستهای از همیشه سرد و خالی اش             تا همیشه بوی تار و پود رخت دوست میدهد بس که منتظر نشس...نه!                                  ایستاده است        پ.ن.۰. منبع: مستراح شعر پ.ن.۱. خیلی خیلی عذاب آوره که یکی واست خیلی زحمت میکشه. میدونی دوستت داره از ته دل! اما کنارش که هستی اصلا حس خوبی نداشته باشی... ضربان قلبت تند بزنه و اونقدر استرس بگیری که مجبور شی سریع فرار کنی! اونوقته که باز یه بهونه داری خودتو متهم کنی به یه صفت جدید: بی معرفتی! یا شاید نمک نشناسی!  دارم چرت میگم! پ.ن.۲. وقتی میدونم حضورم تو مجالس باعث میشه کلی غر بزنم به جون مداح به خاطر بعضی چرندیاتی و هرچی از دهنم درمیاد به  فلانی و فلانی بگم تو دلم و یا بخندم به کسایی که ... پس حضورم اونجا بیشتر گناه آلوده تا صواب و ثواب! پس نباشم بهتره!! این میشه توجیه؟ آخه دیگه بچه ی اول راهنمایی هم میخنده به حرفاشون! ۱۴ تا معصوم داریم که هر شب شهادتشون این برنامه هست! و ۱۰ شب محرم و سه شب قدر... خسته شدم از اعتراضهایی که به گوش هیچکس هم نمیرسه و اگر هم برسه "دین گریز" خطاب میشی! پ.ن.۳. روزای خوبی میگذرن! خدارو شکر! میشد خسته کننده تر ازینی باشه که الان هست!  حتی حوصله ی درس خوندن نیست! کتاب رو که باز میکنم یادم نمیاد چه جوری باید بشینم که تمرکزم بیشتر شه! هر طور که باشم سر ۵ دقیقه خسته میشم و باز حالت بعدی... حتی عینک هم چشمامو  اذیت میکنه!  تعطیلات آدمو بد عادت میکنه مخصوصا اگه اینقدر طولانی شه! پ.ن.۴. حمید طالب زاده اصلا به خودت نگیر ولی "همه چی آرومه"... نباشه هم آرومش میکنیم! پ.ن.۵. فک کن روز آخر نشستی رو یه نیمکت کنار فیلد دانشکده. کتاب "حج" دکتر شریعتی دستته و متالیکا داره کنار گوشت میخونه. و حواستم رفته سمت ... "یهو یکی از آسمون  -نه اونقدر هم بالا نبود- از نمیدونم کجا -شاید از مرکز بسیج دانشگاه- یهو جلوت سبز میشه و میگه میتونم وقتتونو بگیرم؟!  پاهاتو از رو نیمکت جلویی جمع میکنی تا بشینه! میگه:"تو تو زندگیت هدف داری؟" میگم:" اگه هدف داشتم اینقدر راحت بودم؟! خودمو به آب و آتیش میزدم بهش برسم" بی مقدمه کتاب تو دستشو میاره جلو! "رشد"... تفسیر سوره ی والعصر! از عین.صاد! یه نگا به کتاب میندازی! این دیگه چی میگه؟! اصلا به من چه؟! بعد مبگه :" بخونش! به یه چیزایی میرسی" جواب سوالتو که :"دنبال چی توش باشم" رو هم نمیگیری... اون میره! کتاب جالبیه رشد... دور اول گیج میشی! دور دووم تازه میفهمی بابا چه خبره تو ۳ تا آیه! بعد میفهمی که این ۲۰ سال که کلی کار کردی و منت هم میذاری به خاطرشون همه ش هیچی بوده! فعلا که گذاشتمش کنار که دور بعدیو با حوصله تر بخونم! اما خدایی این از کجا پیداش شد؟ چرا من!؟ و چرا منو "رها" صدا میکنه؟! اگه ازین آدمای جینگیل بینگیل بود میگفتی واسه یه قصد دیگه ست! اما این بنده خدا با این محاسن و تریپ نورانیت ... واقعا چرا من؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۳
خانوم سین
 

غبطه میخورم

 به انتظار استوار جالباسی مسی

                        که دستهای از همیشه سرد و خالی اش

            تا همیشه بوی تار و پود رخت دوست میدهد

بس که منتظر نشس...نه!

                                 ایستاده است

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

 

 پ.ن.۰. منبع:مستراح شعر

پ.ن.۱. خیلی خیلی عذاب آوره که یکی واست خیلی زحمت میکشه. میدونی دوستت داره از ته دل! اما کنارش که هستی اصلا حس خوبی نداشته باشی... ضربان قلبت تند بزنه و اونقدر استرس بگیری که مجبور شی سریع فرار کنی! اونوقته که باز یه بهونه داری خودتو متهم کنی به یه صفت جدید: بی معرفتی! یا شاید نمک نشناسی!  دارم چرت میگم!

پ.ن.۲. وقتی میدونم حضورم تو مجالس باعث میشه کلی غر بزنم به جون مداح به خاطر بعضی چرندیاتی و هرچی از دهنم درمیاد به  فلانی و فلانی بگم تو دلم و یا بخندم به کسایی که ... پس حضورم اونجا بیشتر گناه آلوده تا صواب و ثواب! پس نباشم بهتره!! این میشه توجیه؟ آخه دیگه بچه ی اول راهنمایی هم میخنده به حرفاشون! ۱۴ تا معصوم داریم که هر شب شهادتشون این برنامه هست! و ۱۰ شب محرم و سه شب قدر... خسته شدم از اعتراضهایی که به گوش هیچکس هم نمیرسه و اگر هم برسه "دین گریز" خطاب میشی!

پ.ن.۳. روزای خوبی میگذرن! خدارو شکر! میشد خسته کننده تر ازینی باشه که الان هست! حتی حوصله ی درس خوندن نیست! کتاب رو که باز میکنم یادم نمیاد چه جوری باید بشینم که تمرکزم بیشتر شه! هر طور که باشم سر ۵ دقیقه خسته میشم و باز حالت بعدی... حتی عینک هم چشمامو  اذیت میکنه! تعطیلات آدمو بد عادت میکنه مخصوصا اگه اینقدر طولانی شه!

پ.ن.۴. حمید طالب زاده اصلا به خودت نگیر ولی "همه چی آرومه"... نباشه هم آرومش میکنیم!

پ.ن.۵. فک کن روز آخر نشستی رو یه نیمکت کنار فیلد دانشکده. کتاب "حج" دکتر شریعتی دستته و متالیکا داره کنار گوشت میخونه. و حواستم رفته سمت ... "یهو یکی از آسمون  -نه اونقدر هم بالا نبود- از نمیدونم کجا -شاید از مرکز بسیج دانشگاه- یهو جلوت سبز میشه و میگه میتونم وقتتونو بگیرم؟!  پاهاتو از رو نیمکت جلویی جمع میکنی تا بشینه!

میگه:"تو تو زندگیت هدف داری؟"

میگم:" اگه هدف داشتم اینقدر راحت بودم؟! خودمو به آب و آتیش میزدم بهش برسم"

بی مقدمه کتاب تو دستشو میاره جلو! "رشد"... تفسیر سوره ی والعصر! از عین.صاد! یه نگا به کتاب میندازی! این دیگه چی میگه؟! اصلا به من چه؟!

بعد مبگه :" بخونش! به یه چیزایی میرسی"

جواب سوالتو که :"دنبال چی توش باشم" رو هم نمیگیری... اون میره!

کتاب جالبیه رشد... دور اول گیج میشی! دور دووم تازه میفهمی بابا چه خبره تو ۳ تا آیه! بعد میفهمی که این ۲۰ سال که کلی کار کردی و منت هم میذاری به خاطرشون همه ش هیچی بوده! فعلا که گذاشتمش کنار که دور بعدیو با حوصله تر بخونم! اما خدایی این از کجا پیداش شد؟ چرا من!؟ و چرا منو "رها" صدا میکنه؟! اگه ازین آدمای جینگیل بینگیل بود میگفتی واسه یه قصد دیگه ست! اما این بنده خدا با این محاسن و تریپ نورانیت ... واقعا چرا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
 

غبطه میخورم

 به انتظار استوار جالباسی مسی

                        که دستهای از همیشه سرد و خالی اش

            تا همیشه بوی تار و پود رخت دوست میدهد

بس که منتظر نشس...نه!

                                 ایستاده است

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

 

 پ.ن.۰. منبع:مستراح شعر

پ.ن.۱. خیلی خیلی عذاب آوره که یکی واست خیلی زحمت میکشه. میدونی دوستت داره از ته دل! اما کنارش که هستی اصلا حس خوبی نداشته باشی... ضربان قلبت تند بزنه و اونقدر استرس بگیری که مجبور شی سریع فرار کنی! اونوقته که باز یه بهونه داری خودتو متهم کنی به یه صفت جدید: بی معرفتی! یا شاید نمک نشناسی!  دارم چرت میگم!

پ.ن.۲. وقتی میدونم حضورم تو مجالس باعث میشه کلی غر بزنم به جون مداح به خاطر بعضی چرندیاتی و هرچی از دهنم درمیاد به  فلانی و فلانی بگم تو دلم و یا بخندم به کسایی که ... پس حضورم اونجا بیشتر گناه آلوده تا صواب و ثواب! پس نباشم بهتره!! این میشه توجیه؟ آخه دیگه بچه ی اول راهنمایی هم میخنده به حرفاشون! ۱۴ تا معصوم داریم که هر شب شهادتشون این برنامه هست! و ۱۰ شب محرم و سه شب قدر... خسته شدم از اعتراضهایی که به گوش هیچکس هم نمیرسه و اگر هم برسه "دین گریز" خطاب میشی!

پ.ن.۳. روزای خوبی میگذرن! خدارو شکر! میشد خسته کننده تر ازینی باشه که الان هست! حتی حوصله ی درس خوندن نیست! کتاب رو که باز میکنم یادم نمیاد چه جوری باید بشینم که تمرکزم بیشتر شه! هر طور که باشم سر ۵ دقیقه خسته میشم و باز حالت بعدی... حتی عینک هم چشمامو  اذیت میکنه! تعطیلات آدمو بد عادت میکنه مخصوصا اگه اینقدر طولانی شه!

پ.ن.۴. حمید طالب زاده اصلا به خودت نگیر ولی "همه چی آرومه"... نباشه هم آرومش میکنیم!

پ.ن.۵. فک کن روز آخر نشستی رو یه نیمکت کنار فیلد دانشکده. کتاب "حج" دکتر شریعتی دستته و متالیکا داره کنار گوشت میخونه. و حواستم رفته سمت ... "یهو یکی از آسمون  -نه اونقدر هم بالا نبود- از نمیدونم کجا -شاید از مرکز بسیج دانشگاه- یهو جلوت سبز میشه و میگه میتونم وقتتونو بگیرم؟!  پاهاتو از رو نیمکت جلویی جمع میکنی تا بشینه!

میگه:"تو تو زندگیت هدف داری؟"

میگم:" اگه هدف داشتم اینقدر راحت بودم؟! خودمو به آب و آتیش میزدم بهش برسم"

بی مقدمه کتاب تو دستشو میاره جلو! "رشد"... تفسیر سوره ی والعصر! از عین.صاد! یه نگا به کتاب میندازی! این دیگه چی میگه؟! اصلا به من چه؟!

بعد مبگه :" بخونش! به یه چیزایی میرسی"

جواب سوالتو که :"دنبال چی توش باشم" رو هم نمیگیری... اون میره!

کتاب جالبیه رشد... دور اول گیج میشی! دور دووم تازه میفهمی بابا چه خبره تو ۳ تا آیه! بعد میفهمی که این ۲۰ سال که کلی کار کردی و منت هم میذاری به خاطرشون همه ش هیچی بوده! فعلا که گذاشتمش کنار که دور بعدیو با حوصله تر بخونم! اما خدایی این از کجا پیداش شد؟ چرا من!؟ و چرا منو "رها" صدا میکنه؟! اگه ازین آدمای جینگیل بینگیل بود میگفتی واسه یه قصد دیگه ست! اما این بنده خدا با این محاسن و تریپ نورانیت ... واقعا چرا من؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
از تو که حرف می‌زنمهمه فعل‌هایم ماضی‌اند حتی ماضی بعید ماضی خیلی خیلی بعید کمی نزدیک‌تر بنشیندلم برای یک حال ساده تنگ شده است    پ.ن.۱. درسته داریوش گوش نمیدم هیچوقت... ولی این آهنگو تازه شنیدم و اعتراف میکنم داریوش هم خواننده ی خوبیه! هرچند مدتیست به ستار علاقه مند شده بودیم!  نمیخوام آهنگ غمگین باشه رو وبلاگ ولی خب خداییش این آهنگ حرف نداره! پ.ن.۲. روز خیلی مهیجی بود... برگشتن دوباره به همون فضا و جو سنگینش که هنوز که هنوزه میرم اونجا کلا ساکت میشم! مثل اینکه هنوز ترس از کم شدن نمره انضباط هست و هنوز دیدن مدیر و صحبت باهاش تمام بدنمو میلرزونه... صدای "خانوما سر صف" اصلا حس خوبی به آدم نمیداد ولی تنها تفاوتش این بود که این بار ما رو به جایگاه نبودیم! و کاش میشد همونجا گفت که چقدر از پشت میکروفون حرف زدن نفرت دارم!   پ.ن.۳. حس خوبیه یهو از کسایی خبردار شی که خیلی وقته ازشون بیخبر موندی... شکیبا، سحر، سارا... پ.ن.۴. و خیلی خوش گذشت امروز با مهسا و فرزانه و ندا و مونا و ریحان! کاش بودی شادی! هرچند میدونم نمیتونی تحمل کنی این جمعو! کاملا باهات همدردم اما نه در مورد این اکیپ! پ.ن.۵. میشینی کل منطقتو به کار میبری تا مستقیم بهش حمله نکنی... میشینی واسش یه داستان میگی و "در ر گنی دیوار بشنوئه" اما انگار اصلا حالیش نمیشه! تو هم که میبینی طرف نمیفهمه اون سوم شخصی که داری میگی یه جورایی خودشه شروع میکنی به بد و بیراه گفتن به همون سوم شخص!! حالا وقتی لجت بیشتر در میاد که اون طرف هی  بگه "غصه نخور! آدما همینن" یا مثلا "واسه منم اتفاق افتاده! سکوت کن"  خیلی حال میده تهش بگی "یارو! با خودتم!" اما حیف که کلی لیچار گفتی قبلا!!  پ.ن. ۶.  معصومه ناصری   منبع
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۲۰
خانوم سین