~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

419- پاییزو دوست دارم هنوز...

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ
لیلی میدانست مجنون نیامدنی ست! اما ماند... چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی ست! خدا از پس هزار سال لیلی را مینگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را! خدا به مجنون میگفت نرود... مجنون حرف خدارا گوش می کرد. خدا ثانیه ها را میشمرد... صبوری لیلی را. عشق درخت بود. ریشه میخواست... صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد. *** درخت بزرگ شد. هزار شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند. سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند.   لیلی چشم به راه است. درخت لیلی ریشه میکند. خدا درخت ریشه دار را آب میدهد. مجنون نمی آید... مجنون هرگز نمی آید. زیرا که مجنون نیامدنی ست. زیرا که درخت ریشه میخواهد.        پ.ن.۱.  "لیلی نام تمام دختران زمین است" اثر زیبای عرفان نظر آهاری پ.ن.۲. از "بلک لیست" خوشم میاد! کارمو خیلی راحت کرد... حداقل از مزاحمات خنک نصفه شبی خبری نیست! پ.ن.۳. وسائلمو کامل جمع کردم... دو تا چمدون پر -در حدی که باید میشستم روش تا زیپشو ببندم-... یه سبد تغذیه... یه ساک بزرگ کیف و کفش و جزوه ی صحافی شده... واقعا خدارو شکر بابا اینا میان... تا قبل امروز عصر که واسه مامان خاطراتو میگفتم نفهمیده بودم چقدر دلم واسه دانشگاه تنگ شده! مخصوصا با مسائلی که پیش اومد... پ.ن.۴. ترم جدید شروع شد... با ۱۷ واحد تخصصی! وقتی فکرشو میکنم میبینم آدم واسه سال سوم دانشگاه بودن لازم نیست زیاد بزرگ یا خاص باشه! همون احساسی که وقتی ۱۸ سالم شد پیدا کردم... فک میکردم ۱۸ سالگی یعنی نهایت بلوغ و فکر! و فک کنم بیشترین اشتباهات زندگیمو تو همون دوران انجام دادم ... - و فک کنم هنوزم از اون دوران خارج نشدم - پ.ن.۵. رسما راننده به حساب میام! خدایا! به افسران ما هماهنگی عطا بفرما که یکی آدمو به خاطر دنده ۳ بودن تو تقاطع رد نکنه و بعدی نگه این تقاطع حساب نمیشه! پ.ن.۶. در رابطه با دیگران خوش برخورد و مهربان هستی اما در رابطه با دوستان سخت گیر و خشن می شوی علت این نوع برخورد را باید فهمید و رفتار خود را عوض کرد چون دوستان تکیه گاه تو هستند.    ===> بذار برم دانشگاه! یه فکری هم به حال اعتمادات از دست رفته میکنم! پ.ن.۷.  از همه ی دوستانی که مدتهاست نیومدم بلاگشون (از یه هفته پیش تا به امروز) معذرت میخوام! جبران میکنم! پ.ن.۸. اولین پست ترم ۵!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۰۹
خانوم سین
میگن یه بار یکی افتاد تو یه چاله و پاش شکست... یک فیزیکدان گفت: احتمالا شیب زمین مناسب نبوده و با احتساب سینوس زاویه ای که سطح چاله با زمین ساخته و نیروی وزن تو ضربدر کسینوس آلفا باعث شده تو بیفتی تو چاله! یک بوم شناس گفت: وجود این چاله مشکلات و تغییرات زیادی رو به وجود میاره برای محیط زیست و اکوسیستم منطقه! یک روانشناس که رد میشد شروع به بررسی عواملی در پیشینه ی خانوادگی اون فرد کرد تا ببینه ریشه ی زمین خوردگی اون کجاست! یک پزشک آسیب های احتمالی اون فرد رو براش گفت... یک زمین شناس از عوامل به وجود اومدن اون چاله گفت... یک شاعر در مورد اون مرد و افتادنش تو چاله شعر سرود و یک داستان نویس یک تراژدی غم انگیز بر مبنای اون نوشت!. . . اما فقط یک بی سواد که ازونجا رد میشد دست مرد رو گرفت و کمکش کرد که بلند شه!   پ.ن.۱. گاهی چیزی رو ندونی خیلی خیلی بهتره! اما طبق قوانین مورفی دقیقا همون چیزی که در موردش اطلاع نداری به سرت میاد! مثل امتحان! کل جزوه رو دور کرده باشی از همون یه صفحه ای که نخوندی سوال میاد!... گاهی اینجوووریه! اما دلم راضی نمیشه به چیزیو ندونستن! پ.ن.۲. وسائلمو جمع کردم! ترم جدید داره شروع میشه! کلی خرت و پرت تلنبار شد رو هم... جزوه هایی که باید فنربندی بشن... لباس های اتو نشده... کمبود چمدون... خریدایی که مونده... و انتظار کشیدن یک ترم پرآشوب تو دانشگاه! با پیش زمینه های گند تابستونی که داشتم! پ.ن.۳. دوباره بلاگ انجمن رو راه انداختم... این ترم باید فعالیتاش جدی تر شه! رویای معدل الفی رو هم در سر میپرورانم (!) و با n نفر روش شرط بندی کردم! تافل رو هم احتمالا واسش اقدام کنم! کلاسای ویولن هم تمدید شد... این ترم حواشی باید به حداقل خودش برسه وگرنه به هیچ کاری نمیرسم! هدف کوچیکی نیست! پ.ن.4.  فقط میخوام برم! وسائلمو هم با اشتیاق جمع میکنم اما هرچی فکر میکنم میبینم "بابلسر" هم جایی نیست که دنبالشم! نیشابور که دیگه دووم نمیارم... تهران رفتن هم به خاطر سعید و سامان کنسله... کاش میشد همه چیز عوض شه بدون اینکه من بخوام از خونه برم بیرون! حتی خونه هم عوض شه! هیچی اونی نباشه که بود! پ.ن.5. یه مهمونی خانوادگی عظیم در منزل دایی جااان! چقدر خوش گذشت!  من و امید که دوتامون یه دستمون ناخون بلند داره و یه دستمون ناخوناش کوووتاه کوتاهه! (امید گیتار میزنه ... کلا واسه گرفتن سیم تو سااز زهی باید ناخونات کووتاه باشه)... آزی جوووونم که مهندسی قبولید و داره میره که دانشجو شه... صدرا و درسا و بازی با لگو های رنگی... همه چی خوووب بوود! :) پ.ن.6. بعد مدتها :و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۰۸
خانوم سین
تو سیاره ی بعدی مرد می خواره ای زندگی میکرد! دیدار شازده کوچولو زیاد طول نکشید اما اونو تو یه غم عمیق فرو برد! شازده کوچولو از مرد می خواره که ساکت کنار تعداد زیادی بطری پر و خالی نشسته بود پرسید:" اینجا چی کار میکنی؟" می خواره غمگین گفت:" شراب مینوشم!" شازده کوچولو پرسید:" چرا شراب میخوری؟!" می خواره جواب داد:" برای اینکه فراموش کنم" شازده کوچولو با تاسف گفت:" چیو فراموش کنی؟" می خواره سرشو انداخت پایین و گفت :" سرشکستگی م رو" شازده کوچولو میخواست کمک کنه! پس پرسید:" سر شکستگی از چی؟" -" از اینکه یه می خواره هستم احساس سرشکستگی میکنم!" و دیگه حرفی نزد و در سکوت فرو رفت... شازده کوچولو با تعجب به خودش گفت :" واقعا که آدم بزرگ ها خیلی خیلی خیلی عجیب هستن!"   پ.ن.۱. از کتاب "شازده کوچولو" از آنتوان دوسنت اگزوپری... فایل صوتی این بخشو با صدای احمد شاملو اینجا دانلود کنین! پ.ن.۲. فکر میکردم شازده کوچولو یه کتاب کودکانه ست! واسه رده سنی "ج" و یا خیلی باشه "ه"... وقتی دیشب دوباره خوندمش تازه فهمیدم ما آدم بزرگا (!) خیلی بیشتر نیاز داریم بخونیمش! چون پره از نکات ظریفی که روزانه باهاش درگیریم و هیچوقت نمیفهمیم! پ.ن.۳. اینکه واسه یه مشکل بریم تو دل خود همون مشکله یه مشکل به حساب میاد؟! اینم یه راه حل حساب میشه نه؟! پ.ن.۴. دوباره ساز دستم گرفتم... با سمفونی پتک و جوشکاری ساختمون همسایه نوای دلنشینی داشت! یه جور کل کل! من میزدم و اونا جبران میکردن!به یااد کارگرای بلوک ۷ که میخوندن با صدای سازم! چقدر باحال بووودا! پ.ن.۵. از همینجا تشکر میکنم از فریده و نازی برای ترکوندن کامنت باکس پست قبلی! پ.ن.۶. ولیِّ دم! از اینکه شماره توپاک کردم بسی ناراحتم! اما خب اگه خوندی اینجارو؛ روپوش آزمایشگاهت دست منه! شستم و اتوش هم کردم! خواستم بدونی که فکر نکنی گمش کردی! پ.ن.۷.  همینجا از همه تقاضا میکنم بعد ساعت ۱۲ نیمه شب زنگ نزنن به آدم واسه گوش کردن پیشواز! به خدا آلبومشو بخرین راحتترین! من هم لازم نیست جواب پس بدم که کیه نصفه شب بهت میزنگه و چی کارت داره! متشکرم! پ.ن.۸. اهداف جالب کانون: هدف شماره ۴: گردهمایی فیزیکی اعضا!... تمامی برنامه ها در راستای تحقق هدف شماره ی ۴... نشد بهشون بگم اما خب... گاهی بعضیا بعضی جاها وصله ی ناجورن! مثل وجود من توی کانون فارغ التحصیلان! پ.ن.۹. من "طرفدار" ندارم! مهم هم نیست چند نفر رو "طرفدار" من حساب میکنی! سرم هم شلوغ نیست چون کسی به طور جدی تو ذهنم نیست که درگیرش شم! شاید اینطوری فکر کنی اما... من مجبور نیستم بهت جواب پس بدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۰۱
خانوم سین
به چشمان یک زن بنگر تا امید را بیاموزی! که چگونه یک دهه بعد از انکه در محاصره پدر و برادر  خطابه اطاعت را از بر میخواند باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش زنده نگه میدارد   به چشمان یک زن بنگر! تا فاجعه را بیاموزی وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی خود را مشعل راهت میسازد تا شاید روشنی خودسوزی او تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد   به چشمان یک زن بنگر! تا بیاموزی که سنگ های سنگسار او که شلاق ها و حکم های مردانه تو که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو هرگز از پایش در نیاوردست او زن است انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست ای مرد  تو هرگز جبون نخواهی ساخت       پ.ن.۰. میدونم اغراق آمیزه به نظرتون اما حتما منبع شعر رو ببینین! شعر طولانی ای بود با توضیحاتش که مطمئنم خوندنش به درد بعضی افراد میخوره! پ.ن.۱. گاهی دقت کردی یه حرفایی میزنی که باعث میشه از خودت خیلی خوشت بیاد؟! :پی خیلی وقتا راجع به خیلی اتفاقا از قبل برنامه ریزی میکنم...میگم اگه اینطوری شد فلان چیزو میگم یا این کارو میکنم! اما نمیشه! یا میترسم یا خجالت میکشم! اما بعضی مواقع هست بدون برنامه ریزی حرفاییو میزنی که نمیدونی کجا خوندی یا کی روش فکر کردی... ولی باعث میشه از خودت خوشت بیاد! پ.ن.۲. بیرون رفتن همیشه میتونه آدمو سرحال بیاره! حالا چه کنار بابلرود باشی... چه خیابون امام رو متر کنی! پ.ن.۳. از صبح که پشت پی سی نوشتم تا الان یک سره مثل فنر بالا و پایین میرم و سرم خودبه خود جلو و عقب می ره! نمیدونم ویروس "پیشرو" چرا یهو افتاد به جونم! دوباره رپ شروع شد! پ.ن.۴. وقتی میگی میخوای عوض شی باید همون لحظه اینکارو انجام بدی! متنفرم از فرضیه ی تغییر تدریجی... اینکه کم کم همه چی روبراه شه! کم کم خوب شی! وقتی میگی میخوای یه آدم دیگه شی یعنی شب خوابیدی صبح همونی باشی که تصمیمشو داری! ایم چیزیه که میخوام و من از فردا اونی میشم که تصمیم گرفتم! پ.ن.۵. آرشیو چت هایی رو که یه روزگاری واسم مهم بودن رو میخوندم! همه شون سیو شده تو یه فولدر مخصوصا با رمز و قفل و اینجور چیزا! خوندن بچه بازیا واسه خودمم خجالت آوره چه برسه به اینکه شخص سومی بخونه اونارو! اما مرورش لازمه! اینکه تو روند تکاملی تفکراتت چیا تاثیر داشته! بعضی چیزا رو که میخونم با خودم فکر میکنم چقدر جنبه م بالا بوده که بعد ازینکه همچین حرفیو زده بازم ادامه دادم! یا مثلا چطور از فلان حرفش به شخصیتی که داشت پی نبردم!؟ میدونم ممکنه بخونی این وبلاگو که میدونم میخونی! اعتراف میکنم که هربار بعد خوندن آرشیو برای خودم متاسف میشم! که چرا اینقدر اجازه دادم جلو برم؟! ولی به خودم افتخار هم میکنم که همه چی آرشیو شده و هیچی ادامه دار نیست! که تونستم و میتونم "نه" بگم!  کاش همیشه آدم واسه کاری توجیه میشد بعد انجامش میداد! مثل چت... مثل فیس بوک... مثل آرایش... مثل سیگار!  (پیچیده فکر نکنین! همه چی خیلی معمولیه٬ وجدان من سختگیره) پ.ن.۶. وقتی یه اشتباهی تو گذشته میکنی باید فقط ازش درس بگیری! همین! پس چرا هنوز وقتی یادش میفتم ضربان قلبم میره بالا؟! نفسام سنگین میشه؟! اتفاقی قرار نیست بیفته! اگه هم باشه یه روند طبیعیه... واسه هر کسی پیش میاد! احساس میکنم زیادی بچه م!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۴
خانوم سین
 

به چشمان یکزنبنگر

تا امید را بیاموزی!

که چگونه یک دهه

بعد از انکه در محاصره پدر و برادر

 خطابه اطاعت را از بر میخواند

باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک

خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش

زنده نگه میدارد

 

به چشمان یکزنبنگر!

تا فاجعه را بیاموزی

وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی

خود را مشعل راهت میسازد تا شاید

روشنی خودسوزی او

تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد

 

به چشمان یکزنبنگر!

تا بیاموزی که سنگ های سنگسار او

که شلاق ها و حکم های مردانه تو

که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو

که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو

هرگز از پایش در نیاوردست

اوزناست

انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست

ای مرد

 تو

هرگز جبون نخواهی ساخت

 

 

 

پ.ن.۰. میدونم اغراق آمیزه به نظرتون اما حتمامنبع شعررو ببینین! شعر طولانی ای بود با توضیحاتش که مطمئنم خوندنش به درد بعضی افراد میخوره!

پ.ن.۱. گاهی دقت کردی یه حرفایی میزنی که باعث میشه از خودت خیلی خوشت بیاد؟! :پی خیلی وقتا راجع به خیلی اتفاقا از قبل برنامه ریزی میکنم...میگم اگه اینطوری شد فلان چیزو میگم یا این کارو میکنم! اما نمیشه! یا میترسم یا خجالت میکشم! اما بعضی مواقع هست بدون برنامه ریزی حرفاییو میزنی که نمیدونی کجا خوندی یا کی روش فکر کردی... ولی باعث میشه از خودت خوشت بیاد!

پ.ن.۲. بیرون رفتن همیشه میتونه آدمو سرحال بیاره! حالا چه کنار بابلرود باشی... چه خیابون امام رو متر کنی!

پ.ن.۳. از صبح که پشت پی سی نوشتم تا الان یک سره مثل فنر بالا و پایین میرم و سرم خودبه خود جلو و عقب می ره! نمیدونم ویروس "پیشرو" چرا یهو افتاد به جونم! دوباره رپ شروع شد!

پ.ن.۴. وقتی میگی میخوای عوض شی باید همون لحظه اینکارو انجام بدی! متنفرم از فرضیه ی تغییر تدریجی... اینکه کم کم همه چی روبراه شه! کم کم خوب شی! وقتی میگی میخوای یه آدم دیگه شی یعنی شب خوابیدی صبح همونی باشی که تصمیمشو داری! ایم چیزیه که میخوام و من از فردا اونی میشم که تصمیم گرفتم!

پ.ن.۵. آرشیو چت هایی رو که یه روزگاری واسم مهم بودن رو میخوندم! همه شون سیو شده تو یه فولدر مخصوصا با رمز و قفل و اینجور چیزا! خوندن بچه بازیا واسه خودمم خجالت آوره چه برسه به اینکه شخص سومی بخونه اونارو! اما مرورش لازمه! اینکه تو روند تکاملی تفکراتت چیا تاثیر داشته! بعضی چیزا رو که میخونم با خودم فکر میکنم چقدر جنبه م بالا بوده که بعد ازینکه همچین حرفیو زده بازم ادامه دادم! یا مثلا چطور از فلان حرفش به شخصیتی که داشت پی نبردم!؟ میدونم ممکنه بخونی این وبلاگو که میدونم میخونی! اعتراف میکنم که هربار بعد خوندن آرشیو برای خودم متاسف میشم! که چرا اینقدر اجازه دادم جلو برم؟! ولی به خودم افتخار هم میکنم که همه چی آرشیو شده و هیچی ادامه دار نیست! که تونستم و میتونم "نه" بگم!  کاش همیشه آدم واسه کاری توجیه میشد بعد انجامش میداد! مثل چت... مثل فیس بوک... مثل آرایش... مثل سیگار! (پیچیده فکر نکنین! همه چی خیلی معمولیه٬ وجدان من سختگیره)

پ.ن.۶. وقتی یه اشتباهی تو گذشته میکنی باید فقط ازش درس بگیری! همین! پس چرا هنوز وقتی یادش میفتم ضربان قلبم میره بالا؟! نفسام سنگین میشه؟! اتفاقی قرار نیست بیفته! اگه هم باشه یه روند طبیعیه... واسه هر کسی پیش میاد! احساس میکنم زیادی بچه م!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین
 

به چشمان یکزنبنگر

تا امید را بیاموزی!

که چگونه یک دهه

بعد از انکه در محاصره پدر و برادر

 خطابه اطاعت را از بر میخواند

باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک

خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش

زنده نگه میدارد

 

به چشمان یکزنبنگر!

تا فاجعه را بیاموزی

وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی

خود را مشعل راهت میسازد تا شاید

روشنی خودسوزی او

تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد

 

به چشمان یکزنبنگر!

تا بیاموزی که سنگ های سنگسار او

که شلاق ها و حکم های مردانه تو

که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو

که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو

هرگز از پایش در نیاوردست

اوزناست

انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست

ای مرد

 تو

هرگز جبون نخواهی ساخت

 

 

 

پ.ن.۰. میدونم اغراق آمیزه به نظرتون اما حتمامنبع شعررو ببینین! شعر طولانی ای بود با توضیحاتش که مطمئنم خوندنش به درد بعضی افراد میخوره!

پ.ن.۱. گاهی دقت کردی یه حرفایی میزنی که باعث میشه از خودت خیلی خوشت بیاد؟! :پی خیلی وقتا راجع به خیلی اتفاقا از قبل برنامه ریزی میکنم...میگم اگه اینطوری شد فلان چیزو میگم یا این کارو میکنم! اما نمیشه! یا میترسم یا خجالت میکشم! اما بعضی مواقع هست بدون برنامه ریزی حرفاییو میزنی که نمیدونی کجا خوندی یا کی روش فکر کردی... ولی باعث میشه از خودت خوشت بیاد!

پ.ن.۲. بیرون رفتن همیشه میتونه آدمو سرحال بیاره! حالا چه کنار بابلرود باشی... چه خیابون امام رو متر کنی!

پ.ن.۳. از صبح که پشت پی سی نوشتم تا الان یک سره مثل فنر بالا و پایین میرم و سرم خودبه خود جلو و عقب می ره! نمیدونم ویروس "پیشرو" چرا یهو افتاد به جونم! دوباره رپ شروع شد!

پ.ن.۴. وقتی میگی میخوای عوض شی باید همون لحظه اینکارو انجام بدی! متنفرم از فرضیه ی تغییر تدریجی... اینکه کم کم همه چی روبراه شه! کم کم خوب شی! وقتی میگی میخوای یه آدم دیگه شی یعنی شب خوابیدی صبح همونی باشی که تصمیمشو داری! ایم چیزیه که میخوام و من از فردا اونی میشم که تصمیم گرفتم!

پ.ن.۵. آرشیو چت هایی رو که یه روزگاری واسم مهم بودن رو میخوندم! همه شون سیو شده تو یه فولدر مخصوصا با رمز و قفل و اینجور چیزا! خوندن بچه بازیا واسه خودمم خجالت آوره چه برسه به اینکه شخص سومی بخونه اونارو! اما مرورش لازمه! اینکه تو روند تکاملی تفکراتت چیا تاثیر داشته! بعضی چیزا رو که میخونم با خودم فکر میکنم چقدر جنبه م بالا بوده که بعد ازینکه همچین حرفیو زده بازم ادامه دادم! یا مثلا چطور از فلان حرفش به شخصیتی که داشت پی نبردم!؟ میدونم ممکنه بخونی این وبلاگو که میدونم میخونی! اعتراف میکنم که هربار بعد خوندن آرشیو برای خودم متاسف میشم! که چرا اینقدر اجازه دادم جلو برم؟! ولی به خودم افتخار هم میکنم که همه چی آرشیو شده و هیچی ادامه دار نیست! که تونستم و میتونم "نه" بگم!  کاش همیشه آدم واسه کاری توجیه میشد بعد انجامش میداد! مثل چت... مثل فیس بوک... مثل آرایش... مثل سیگار! (پیچیده فکر نکنین! همه چی خیلی معمولیه٬ وجدان من سختگیره)

پ.ن.۶. وقتی یه اشتباهی تو گذشته میکنی باید فقط ازش درس بگیری! همین! پس چرا هنوز وقتی یادش میفتم ضربان قلبم میره بالا؟! نفسام سنگین میشه؟! اتفاقی قرار نیست بیفته! اگه هم باشه یه روند طبیعیه... واسه هر کسی پیش میاد! احساس میکنم زیادی بچه م!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین
من کجا خوابم برد ؟ یه چیزی دستم بود! کجا از دستم رفت ؟ من می خواهم برگردم به کودکی قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم سایه مو دنبال نکنم تلخ تلخم, مثل یک خارک سبز سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم چه غریبم روی این خوشه سرخ من می خوام برگردم به کودکی!! نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !! کفش برگشت برامون کوچیکه پابرهنه نمی شه برگردم ؟ پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممکن نیست برای گذشتن از ناممکن , کی یو باید ببینیم؟!! رویا رو , رویا رو , رویا رو , رویا رو رویا را کجا زیارت بکنم ؟ در عالم خواب خواب به چشمام نمی آد! بشمار , تا سی بشمار ... یک و دو یک و دو سه و چهار پنج و شش هفت و هشت نه و ده ...     پ.ن.۱. منبع شعر!  دکلمه ی نظربند سبز با صدای خود حسین پناهی عزیز رو میتونین اینجا دانلود کنین! پ.ن.۲. چرا امروز اینقدر به من یادآوری شد واسه سلامتی و نعمتهایی که دارم شکرگزار باشم؟! بعد بازدید امروز صبح و دیدن دوباره ی مینا و علیرضا، تصادف وحشتناک اونم جلو چشم من ... خب بابا! قبول... یادم نبود نعمتایی که بهم دادی! نامردیه واسه یادآوریشون آدم جلو چشم من تیکه پاره کنی! پ.ن.۳. چقدر خوش گذشت امروز... دلم مینا رو میخوااااد... بازم گفت مامان!... سوسن سلام میکرد! روزه هم گرفته بود!... علیرضا به من میگفت : "آجی میخوام!" گفتم:" من که اینجا مامان شدم! تو هم روش! دایی مینا میشی؟! "  اولش جالب بود... مثل نمایشگاه ... تو سالن فیروزه همه تو فاصله ی دو متری از تختا واستاده بودن و حرفای مددیار رو گوش میدادن و با شک و تردید نگا میکردن که یکی پرسید "چه جوری با اینا باید ارتباط برقرار کرد؟" بردمش پیش سوسن! به سوسن گفتم سلام کنه! و باهاش دست دادم و حرف زدم و اونم جواب داد! خیلی راحتتر از چیزیه که فکرشو بکنی!... سالن ستاره که رفتیم نزدیکتر شدن به بچه ها! سالنی که از بین ۳۰ تا بچه فقط "علی" میفهمید!... سالن آخر هم که دیگه همه چی عادی شد واسشون، دست بدن با بچه ها! باهاشون حرف بزنن!... قهقهه ناهید هیچوقت یادم نمیره! و نیما که هنوز دستمال قرمزش دستش بود! یا علیرضا که وقتی از کنارش رفتم گریه کرد!... شد همون مهدکودکی که گفته بودم! که هیچ چیز غیر عادی نیست! خدایا مرسی واسه همه چیز! پ.ن.۴.  دلمان دانشگاه میخواهد به شدت! کاش تمام شهر پل هوایی بود و میشد همون بالا ساعت ها واستاد و میدون اصلی شهر رو دید و ماشینایی که از پایین پات رد میشن! مخصوصا اگه مثل امروز بارون بزنه با قطره های کله گنجشکی... به شادی میگم :" شمال که بارون میاد تا وقتی کامل خیس نشدی نمیفهمی... نرم و مداوم" پ.ن.۵. وای خدا! جلو دهنتو بگیری میمیری دختر؟! پ.ن.۶. عکسشو نگاه میکنم... تمام گردنش باز و موهاش کامل از زیر شااالش اومده بیرون! همه تعریفشو میکنن! میگن نجیبه و خجالتی! آروم و ساکت... میگم پس حجابش چی؟! گفت خب عیب نداره! میگم به نظر من یه دستورو عمل نکرده! پرخاش میکنه سرم و میگه "پس صمیمی شدن با پسرا و صدازدنشون و چت با اونا عیب به حساب نمیاد؟! این اگه حجابش درست نیست تا حالا تو عمرش به یه پسر هم حرف نزده!" من ترجیح دادم فکمو جمع کنم!  ما که نفهمیدیم بلاخره چی خوبه؟! کی من میشم یه دختر خووووب؟!   واسه من بی حجابی بده! عدم روابط اجتماعی داشتن بده! خشک و سرد بودن و سلام نکردن به آقای "ح" بده! ولی نیلوفر یک دختر خانوم به حساب میاد!  حیف که دیگه حرف زدن ازش تو اینجا هم آرومم نمیکنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۴۴
خانوم سین

414- بی تایتل

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ
سلام ، حال همه ما خوب است ،ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرمکه نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن استاما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهیببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده امبی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفتدارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذردباد بوی نامه های کسان من می دهدیادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟نه ری را جان !نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،از نو برایت می نویسمحال همه ما خوب استامـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !                                    پ.ن.۱. شاعر: سید علی صالحی    منبع: وبلاگ سارا شعر پ.ن.۲. امروز با صبا دستای هستی رو میگرفتیم و میدویدیم تا با اسکیتش سرعت بگیره... صدرا رو بغل کرده بودم و رو هوا میچرخوندمش... و جالبه که این بار فکر نمیکردم لبخند مردم از روی تمسخر باشه... همه رو مهربون میدیدم و لبخندای پاک! شیشه عینکم تمیز شده! مرسی سهراب واسه شعرت! چشمها را باید شست...فاصله دارم تا خوش بینی کامل به جامعه ی اطرافم! ولی چرا وقتی دست هستی رو گرفته بودم و قهقهه میزدیم و میدویدیم این فکر اومد تو ذهنم؟! که کاش ... پ.ن.۳. ۵ ساال پیش تو نت با هم آشنا شدن... اتفاقات زیادی افتاد همون سال و همه چیز فراموش شد... اما دوباره پا گرفت! استخاره "بسیار خوب" اومد! به مامان میگم :" حالا که خودش انتخاب کرده بذارین مسئولیتشو داشته باشه!" چقدر نسخه پیچیدن برای مردم راحته! خوشبخت بشی عزیزم! از صمیم قلب امیدوارم! پ.ن.۴. امروز تو تلویزیون یهو دیدم یکیو که خیلی آشنا بوووود٬ نفهمیدم دارم چی کار میکنم فقط داد میزدم که مامان بیاد ببینه! آخه مامان باید اونو میدید!  البته بعدش مجبور شدم به سوالات مهمونا در مورد حساسیتم به اون خبرنگار پاسخ محکم بدم! پ.ن.۵. دوباره دکور اتاقو عوض کردم... نمیتونم یه ماه بیشتر با یه وضعیت ثابت سر کنم! روزنامه هایی که یه روووز کامل وقت گذاشتم و  دیوار اتاقمو باهاش پوشوندم؛ همه رو کندم! دوباره جای دراور و میز کامپیوتر رو عوض کردم! خب آدم باید تنوع طلب باشه! پ.ن.۶. روزشماری برای برگشت به بابلسر شروع شد! دلم یه ذره شده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۴۳
خانوم سین
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟       پ.ن.۱. رفتیم مرکز توانبخشی کودکان ناتوان ذهنی.... با بهره ی هوشی زیر ۲۵! انسانهایی که فقط بودن برای اکسیژن مصرف کنن... فقط بودن واسه زنده موندن... بدون چشمی که منتظرشون باشه... و فقط ترحم که از طرف مردم نثارشون میشه! من واسه ترحم نرفتم... دلم واسشون نسوخت... فکر میکردم با شادی بریم اونجا میشینیم به گریه کردن اما وقتی رسیدم اونجا فقط  بچه دیدم... یک کودک که احتیاج به لبخند داره و محبت... وقتی دستشونو (که بسته شده بود به تخت) میگرفتم و آروم پشت دستشونو نوازش میکردم، وقتی نگاهشون میچرخید رو صورتم و لبخند میزدن، شاید ترکیب نافرم دهن و دندوناشون برام متفاوت بود اما باز هم فقط یک بچه میدیدم! مثل بیتا... مثل کیمیا... مثل صدرا... خندیدم و باهاشون حرف زدم و اونام میخندیدن... همه چیز عادی بود! غیر از یه چیز... اینکه سرتو بالا میکردی و بعد از صفت "بلاصاحب" که ثبت شده بود جلو اسمشون میدیدی که متولد ۶۹ ه! همسن خودت... اون موقع بود که شاید شوخی شادی - که میگفت: "سیمین همسن توئه! خجالت بکش" یک حقیقت تلخ به حساب بیاد! دستام بوی بدنشونو میده! پ.ن.۲. برای بار سوم مامان شدم! بعد صبا و هستی، امروز مینا منو صدا زد مامان! یه دختر ۱۲ ساله که کاملا جثه و چهره ی یک بچه ی ۱ ساله رو داشت... دستاشو از پشت میله های تختش دراز کرد و بهم گفت مامان!! عروسکشو نشون داد... هیچ چیز غیرعادی به نظر نمیومد! پ.ن.۳. تا حالا شده به خاطر نفرت از یه نفر بخوای دوستای اون نفر رو هم کنار بذاری؟! تا حالا شده از یکی بدت بیاد و به خاطر اون از دوستاش و خانواده ش هم بدت بیاد؟! نمیخوام اینجوری شه! سیییب وقتی تموم میشه اسم تو شروع میشه! این یعنی بایکوت! پ.ن.۴. امروز با شادی به این نتیجه رسیدیم که برای افتتاح یک گلفروشی اصلا اصلا احتیاجی به سلیقه نیست! پ.ن.۵.  دلم یهو تنگ شد! واسه اونروز که با عاطفه رفتیم بابلرود... رو سنگای ساحل سنگی... اون بالا که کمتر کسی میره اونجا... دااااد میزدیم و میخوندیم که :" تو به من دل بستی... از چشات معلومه... من چقدر خوشبختم... همه چی آرووومه!!" دلم بابلرود میخواد... همون روز و همون لحظه رو! پ.ن.۶.  خدایا! حسین پناهی رو هرجا که هست محکم ببوسش از طرف من! شاید تنها دلیلی که باعث میشه بخوام برگردم به گذشته، شناخت زودتر افرادیه که تو این زمان نیستن! منبع شعر و سایر شعرهای حسین عزیز اینجاست! پ.ن.۷. یکی از عوامل جدید منفور متهم شدن به کار ناکرده ست... واینکه حرفات اون معنی ای رو که میخوای رو نرسونه! ... و بدتر از اون توضیح دادن چیزیه که تو ذهنت بوده و شک و تردید به اینکه آیا همه چیز دوباره مثل قبل میشه؟! پ.ن.۸. چرا اینجوری شده؟! چرا یکی یکی دارم دوستامو میذارم کنار؟! شاید بهتر باشه حرف سعیدو قبول کنم که "تو اخلاقت تجدید نظر کن"! چطوری میشه موفقیتام اینجوووری نابود شن؟! پ.ن.۹. طالع روزانه : امروز با یک دوست قدیمی برخورد می کنی یا یک موضوع مربوط به گذشته به سراغ تو می آید. به هر حال پنجره ای باز می شود که اگر هوشیار باشی می توان در آن شناخت های تازه ای را بدست آورد. حدود یه روز دیرتر برام اومد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۲۶
خانوم سین
نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه می گم که خیلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه و قشنگتر اینه که یادگرفته گوجه را تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره راسی راسی ؟ یه روزیاگه گوجه هیچ کجا پیدانشه اون وقت بشر چکار کنه ؟من : هیچی نازی دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم وقتی آهنا همه تموم بشه اون وقت بشر لباسارو می کنه و با هلهله از روی آتیش می پره نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو اگه با هم بخوریم هلهله های من وتو چطوری ثبت می شه من : عشق من آب ها لنز مورب دارند آدمو واروونه ثبتش می کنند عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟من : من سیاه و تو سفید نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا من : نمی دونم والله چتر رو بدش به من نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود من : نه عزیز دل من ! آدم بود                                                                 حسین پناهی      پ.ن.۱. گاهی فکر میکنم دروغگویی بدترین صفت دنیاست... گاهی هم زود قضاوت کردن... متنفرم از آدمایی که پشت سر مردم صفحه میذارن... امروز بدقولی هم اومد رو صفات منفوره! پ.ن.۲. مهمونی خونه ی ندا عااااالی بود... بسی خندیدیم! خدا خودش به همه مون کمک کنه! چقدر تفاوته بین جمعای مختلف! پ.ن.۳. یه برنامه ریزی واسه خونه ی سالمندان داریم... اما خب به دلایلی رفتنم تعلیقه! شاید به خاطر حضور صاحب پیشنهاده... دلم میخواد برم اونجا اما به خاطرش باید کاریو بکنم که جلوش مقاومت کردم! حالا باید حتما اونم بیاد؟! کاش جمعمون درست شه گروهی بریم! یا اصلا نریم... یا طرفو بپیچونیم و با شادی دو نفری بریم! نمیدونم! پ.ن.4. یه حالگیری جدید! گوشیت زنگ میزنه و کلی ذوق میکنی... اما نباید جواب بدی چون پشت خط کسی باهات کار نداره! فقط میخواد آهنگ پیشوازتو گوش کنه! پ.ن.۵.  شعر حسین پناهی رو با صدای خودش گوش بدین! شعرو که میذاشتم صداش تو گوشم بود! ... تو آبا خاموش نمیشن آتیشا؟!... تکست شعر هم اینجاست! پ.ن.۶. دل تنگی واسه بعضی آدما مجاز نمیباشد! پ.ن.۷. ۲۱ آبان! رنگ شما طلائی است!! شمامیدانید چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. آدم  بشاشی هستید و زیاد بیرونمیروید. بسیار سخت میتوانی فرد  مورد نظرت را پیدا کنی اما وقتی او را  یافتی تاسالیان متمادی دوباره عاشق نمی شوی....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۸۹ ، ۱۶:۵۶
خانوم سین