~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۷ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

442-

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۹:۵۹ ق.ظ
پروردگارا به من آرامش دهتا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهمدلیری دهتا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغییر دهمبینش دهتا تفاوت این دو را بدانممرا فهم دهتا متوقع نباشم دنیا و مردم آنمطابق میل من رفتار کنند.     ر.ن.1. جریان اینروزا طوریه که اگه یکی ازم بپرسه "چرا داری این کارو میکنی؟" یا "تهش چی میشه؟" یا مثلا "اصلا تو معلوم هست داری چیکار میکنی؟" واقعا توضیحی ندارم تو جواب بگم... تمام کارام بی معنی ه و به خاطر چیزی که نمیدونم دارم با کسائی که نمیشناسم میجنگم ... احساس یک ترم یکی بی تجربه رو دارم که افتاده تو جمع یه جامعه غریبه... انگار نه انگار که سه ساله توش بودم! هر روز همونقدر که برام اشنا تره هموون اندازه دارم دور میشم، حالا از دانشگاه یا از خودم نمیدونم... ر.ن.2.  و باز هم محرم و باز هم عاشورایی "جون امام حسین اگه تشنه ت شد زود آب نخور...!!" ... و کاش اونقدر معرفتمون زیاد شه که لازم نباشه به زور تعطیلی های عمومی یادمون بیاد که حماسه ای هم بوده... در سطحی نیستم به قول دوستان برم رو تریبون و رو کاغذ نسخه صادر کنم... پس هیچی نمیگم! ر.ن.3. "آروین ادهمی" هم رفت... روحش شاد و خدا و به خانواده ش صبر بده ... من که از پشت تی وی دیدمشون تمام بدنم میلرزید... درد خیلی سختیه ... خیلی! و دیدن دوستاش که کنار حجله ی کنار علوم پایه میشینن و کی میتونه باور کنه؟! پارسال همین موقعا بود که "حسین قربانی" هم رفت و 2 سال پیش "شیوا"... حرفی نیست که بزنم! ر.ن.4. اینکه بخوای از یه چیزی سردربیاری و نشه سخته! ولی بدتر از اون اینه که وارد یک جریان بشی, نتونی خودتو بی تفاوت نشون بدی، ولی هیچی هم ندونی و با  وجود تمام تلاشت چیزی دستگیرت نشه ... بعد مجبور شی هرچی میشنوی هرچقدر ضد و نقیض که میبینی رو کنار هم بذاری و برای خودت عقلانی ترین مسئله رو طرح کنی و به خاطر این مسئله متهم شی! و باز هم عذاب وجدان اینکه  مجبوری حرف کسیو گوش کنی که دلایل بهتری داره به جای کسی که دوستته و مسلما باید برات مهم باشه... آخر اینکه خسته از تمام تلاشایی که کردی و باز هم "دوست" نبودی؛ که حرفا با کسی دیگه در میون گذاشته میشه و تو بازم هیچی ندونی؛ خسته از سکوتا و نگاه های سریع و سقلمه  و پیچوندن حرفا ؛اینکه "چیزی نیست اما تو خبر نداری چی بوده!" میخوای بکشی کنار اما چرا نمیشه؟! ر.ن.5. شب اول...ساعت 11=> من: میشه زنگ بزنین آژانس؟ مهمونمون پشیمون شده میخواد برگرده خونه خودش! نگهبانی: K شب دوم... ساعت 1 => من: میشه زنگ بزنین 110؟ واسه دوستام مشکل پیش اومده انگار! نگهبانی: K شب سوم... ساعت 11:30 => من: میشه زنگ بزنین اورژانس؟ دوستم حالش بده! نگهبانی: K ر.ن.6. میخوام برم خونه! واقعا خسته شدم... از همه چی! پستام داره مثل پستای تو میشه شادی! که دیگه هیچی آرومم نمیکنه جز تکرار اسمش... "الا بذکر الله تطمئن القلوب"... کاش مامان آروین هم آروم شه... کاش برم خونه... حتی واسه اون جمع عذاب آور هم دلم تنگ شده و شب های عاشورا و شام غریبان تو بهشت فضل و چرخیدن دور گلزار شهدا و چهار دونه اشک که نه واسه واحدایی باشه که دارم گند میزنم، نه برای نداشتن چیزایی که تو دستم بود و نخواستم؛ نه برای گذشته و اشتباهاتم و نه برای آینده ای که بخوام قشنگ باشه و قرمز ... واسه خودم! واسه الان و همین لحظه... و چقدر از خیلی چیزا دور شدم! باید برگردم تا باز یادآوری شه که از کجا میام ... ر.ن.7. تقدیم به  دوست عزیز و جون جونی::  سر بالا... شونه ها عقب...  ترجیحا مستقیم نگاه کن اما هدف نداشته باشه چشمات... بذار غرور برق بزنه، اخم هم بد نیست! محکم قدم بزن و نترس که صدای کفشات سکون راهرو رو بهم میزنه! به جهنم... اگه کسی اتفاقی تو میدون دید نامعلومت بود و  سلام کرد، فقط سرتو تکون بده فوقش یک لبخند برای اینکه نشون بدی "دوستی" نباشه اما احترام هنوز هست! درسته که اشراف زادگی مخصوص حکومت سلطنتی تو انگلیسه اما میشه یه اصیل زاده بود... لازمه که آدم همیشه  رو اصل بمونه! حداقل این رفتار رو واسه یه دختر میپسندم! J   ر.ن.8. فاز "بلک آیز پیز" مخصوصا آهنگ "شات اپ" ... آلبوم بیژن عزیز همچنان... مخصوصا "عکس تو"؛ " من و تویی"؛ " ضرر نمیکنی بمون" و "موسیقی و من" ... "beautiful liar " از بیانسه و شکیرا .. "عروسک جون" هایده و " مگیرش از من" ؛ "تو بزن تا من برقصم" و "شاخه نبات" مهستی... و در کنارش هنوز هم آرمین و پیشرو و گاهی "بت چین" شجریان! و fairytail از الکساندر ریباک و کنسرت یانی و خواننده ی ایتالیاییش!  این منم و طیف وسیعی از سلایقم تو موسیقی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۹ ، ۰۹:۵۹
خانوم سین

441-

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۸ ب.ظ
الو ....سلام منزل خداست؟ این منم ....  مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است.... ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که میرسد،حساب بنده هایتان جداست؟! الو ...دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است  یا که عیب سیمهاست؟ چرا صدایتان نمیرسد؟...کمی بلندتر..... صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه میدهی کمی برایت دردو دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست دل مرا بخوان به سوی خودت تا که سبک شوم پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست الو مراببخش باز هم مزاحمت شدم دوباره زنگ میزنم.....دوباره تا خدا خداست.     ر.ن.۱. دوباره فاز اسلیپس و انگار یه سری انسان ها هستن که واقعا نمیخوان همه چی عالی پیش بره... و اینکه مجبور شی به خاطر خنده ها و بعضی حرکاتشون بری و خودتو مجبور کنی که تو هوای سرد درس بخونی و اهنگ "عروسک جون" هایده که فقط اوضاع رو بدتر میکنه...و باز هم حرفا و شک ها و دوباره بدبینی ای که خیلی وقت بود کنار گذاشته بودم و آدمایی که فکر میکردم فرشته ن مگه اینکه خلافشون ثابت شه و باز هم تند رفتم... امیدوارم یه اشتباه بزرگ باشه و بازم من پیش داوری کرده باشم! ر.ن.۲. روز دانشجو هم گذشت و خب یه نهار رایگان با مخلفات و تعطیلی کلاس های ۱۰-۱۲ و یه شیرینی کشمشی تمومش بود... ر.ن.۳. اینروزها با اینکه اتفاقات زیادی میفته اما واقعا حرفی نیست که ارزش به اشتراک گذاشتن رو داشته باشه... کاش هیچ چیز روزمره نشه! و دیگه نوشته هام مثل قبل نیستن... جتی خودمم ازشون خوشم نمیاد! ر.ن.۴. حافظ دوباره شروع کرد به تکرار غزل قدیمی... و فالهایی که یکسان میان واسم و حاضرم قسم بخورم که وقتی میخواستم باز کنم کتابو مطمئن بودم چی قراره بیاد... شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا... شهره ی شهر مشو... غم اغیار مخور... چشم!باشه! ر.ن.۵. حفظ کردن اسم ۱۰۰ کشور با پایتختاشون مهمتره یا دونستن اسم تمام انواع استرپتوکوک ها و نایسریا ها؟ و چرا به هرکی میگم پایتخت آمریکا میگه نیویورک؟ ر.ن.۶. منبع
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۹ ، ۲۰:۴۸
خانوم سین

440- دل من دیر زمانیست که میپندارد ...

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ
روزنوشت ۱: میشه گفت حالا شده یک زندگی  واقعی... همه چیز باهم! گریه وو خنده و شادی و استرس و عصبانیت و قهر و کنایه و محبت! و چقدر ترکیب بینشون لذت بخشه! به اندازه ی یک "شنبه"... و همیشه شنبه ها قابل احترام بودن! البته بعد "دوشنبه ها" ر.ن.۲. جشنواره ی غذا عالی بود (شاید به این دلیل که به عنوان یک "هیچکاره" این دفعه ظاهر شدم!) بارها با عطی واستادیم جلوی تلویزیون و کلیپ عکسای سال های پیش رو دیدیم و این آخر به "آریان" و آهنگ "چرا باید بمونن حالا تنهای تنها اونا که بودن عمری همدم ما" آلرژی پیدا کرده بودیم... و بعد نیمکت همیشگی و چایی طبق معمول و شاید گهگاه درختای "واشنگتنیا" و جزوه های داغ داغ تازه فتو شده به عنوان زیرانداز و عکس یادگاری با جزوه ای که فقط یه ترم ۵ ی به بالا میتونه داشته باشه... به همراه آهنگ مهستی که این روزا شدیدا باهاش طی میکنیم " میاور ای خدا که او به عشق تازه رو کند... میاور آن زمان که به خون من وضو کند... مگیرش از من!"... و سودوکو که راه جدید پر کردن اوقات فراغته (و هنوز ربطشو با مکعب روبیک نفهمیدم و امیدوارم رکورد دار تایم حل کردنش بشم!) و آغاز بافت شالگردن!... وقتی هم بشود درسی میخوانیم! ر.ن.۳. خدا خان... امتحانو هر چند بار دیگه هم عوض کنی تاریخشو و بندازیش عقب بازم من آدم آخر وقتیم! :) بازم میذارم تا جمعه و شده ۲۴ ساعت فول تایم درس میخونم اما یه هفته جلوتر شروع نمیکنم! خیالت راحت! ر.ن.۴. متنفرم از این مدل حرف زدن این بشر... صداشو نازک میکنه و ... بیچاره طرف پشت تلفن چه میکشه... یعنی ممکنه کسی این مدل حرف زدن رو دوست داشته باشه؟! :| :(( ر.ن.۵. "یعنی اینقدر ارزش داره که همه چی بنویسی؟" - مطمئن باش داره! اگه نداشت وقتمو نمیذاشتم تا مو به مو همه چیو ثبت کنم... ر.ن.۶. چقدر همه چی الکی جدی شد! امکان نداره!!!! تو ۲ هفته همه ش؟! کوتاااااااه بیاین! ر.ن.۷. دلم برای وبلاگم تنگ شده  به قول سارا بارها مینویسم و ذخیره میکنم اما... ر.ن.۸. کسی رو میبنیم که از من متفاوت تره! و متمایز تر... و اخلاقی خاص تر از من داره و من نمیتونم تحمل کنم کسی باشه که من نتونم مثل اون باشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۸۹ ، ۲۱:۰۵
خانوم سین

440- دل من دیر زمانیست که میپندارد ...

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ
 

روزنوشت ۱: میشه گفت حالا شده یک زندگی  واقعی... همه چیز باهم! گریه وو خنده و شادی و استرس و عصبانیت و قهر و کنایه و محبت! و چقدر ترکیب بینشون لذت بخشه! به اندازه ی یک "شنبه"... و همیشه شنبه ها قابل احترام بودن! البته بعد "دوشنبه ها"

ر.ن.۲. جشنواره ی غذا عالی بود (شاید به این دلیل که به عنوان یک "هیچکاره" این دفعه ظاهر شدم!) بارها با عطی واستادیم جلوی تلویزیون و کلیپ عکسای سال های پیش رو دیدیم و این آخر به "آریان" و آهنگ "چرا باید بمونن حالا تنهای تنها اونا که بودن عمری همدم ما" آلرژی پیدا کرده بودیم... و بعد نیمکت همیشگی و چایی طبق معمول و شاید گهگاه درختای "واشنگتنیا" و جزوه های داغ داغ تازه فتو شده به عنوان زیرانداز و عکس یادگاری با جزوه ای که فقط یه ترم ۵ ی به بالا میتونه داشته باشه... به همراه آهنگ مهستی که این روزا شدیدا باهاش طی میکنیم " میاور ای خدا که او به عشق تازه رو کند... میاور آن زمان که به خون من وضو کند... مگیرش از من!"... و سودوکو که راه جدید پر کردن اوقات فراغته (و هنوز ربطشو با مکعب روبیک نفهمیدم و امیدوارم رکورد دار تایم حل کردنش بشم!) و آغاز بافت شالگردن!... وقتی هم بشود درسی میخوانیم!

ر.ن.۳. خدا خان... امتحانو هر چند بار دیگه هم عوض کنی تاریخشو و بندازیش عقب بازم من آدم آخر وقتیم! :) بازم میذارم تا جمعه و شده ۲۴ ساعت فول تایم درس میخونم اما یه هفته جلوتر شروع نمیکنم! خیالت راحت!

ر.ن.۴. متنفرم از این مدل حرف زدن این بشر... صداشو نازک میکنه و ... بیچاره طرف پشت تلفن چه میکشه... یعنی ممکنه کسی این مدل حرف زدن رو دوست داشته باشه؟! :| :((

ر.ن.۵. "یعنی اینقدر ارزش داره که همه چی بنویسی؟" - مطمئن باش داره! اگه نداشت وقتمو نمیذاشتم تا مو به مو همه چیو ثبت کنم...

ر.ن.۶. چقدر همه چی الکی جدی شد! امکان نداره!!!! تو ۲ هفته همه ش؟! کوتاااااااه بیاین!

ر.ن.۷. دلم برای وبلاگم تنگ شده  به قول سارا بارها مینویسم و ذخیره میکنم اما...

ر.ن.۸. کسی رو میبنیم که از من متفاوت تره! و متمایز تر... و اخلاقی خاص تر از من داره و من نمیتونم تحمل کنم کسی باشه که من نتونم مثل اون باشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین

440- دل من دیر زمانیست که میپندارد ...

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ
 

روزنوشت ۱: میشه گفت حالا شده یک زندگی  واقعی... همه چیز باهم! گریه وو خنده و شادی و استرس و عصبانیت و قهر و کنایه و محبت! و چقدر ترکیب بینشون لذت بخشه! به اندازه ی یک "شنبه"... و همیشه شنبه ها قابل احترام بودن! البته بعد "دوشنبه ها"

ر.ن.۲. جشنواره ی غذا عالی بود (شاید به این دلیل که به عنوان یک "هیچکاره" این دفعه ظاهر شدم!) بارها با عطی واستادیم جلوی تلویزیون و کلیپ عکسای سال های پیش رو دیدیم و این آخر به "آریان" و آهنگ "چرا باید بمونن حالا تنهای تنها اونا که بودن عمری همدم ما" آلرژی پیدا کرده بودیم... و بعد نیمکت همیشگی و چایی طبق معمول و شاید گهگاه درختای "واشنگتنیا" و جزوه های داغ داغ تازه فتو شده به عنوان زیرانداز و عکس یادگاری با جزوه ای که فقط یه ترم ۵ ی به بالا میتونه داشته باشه... به همراه آهنگ مهستی که این روزا شدیدا باهاش طی میکنیم " میاور ای خدا که او به عشق تازه رو کند... میاور آن زمان که به خون من وضو کند... مگیرش از من!"... و سودوکو که راه جدید پر کردن اوقات فراغته (و هنوز ربطشو با مکعب روبیک نفهمیدم و امیدوارم رکورد دار تایم حل کردنش بشم!) و آغاز بافت شالگردن!... وقتی هم بشود درسی میخوانیم!

ر.ن.۳. خدا خان... امتحانو هر چند بار دیگه هم عوض کنی تاریخشو و بندازیش عقب بازم من آدم آخر وقتیم! :) بازم میذارم تا جمعه و شده ۲۴ ساعت فول تایم درس میخونم اما یه هفته جلوتر شروع نمیکنم! خیالت راحت!

ر.ن.۴. متنفرم از این مدل حرف زدن این بشر... صداشو نازک میکنه و ... بیچاره طرف پشت تلفن چه میکشه... یعنی ممکنه کسی این مدل حرف زدن رو دوست داشته باشه؟! :| :((

ر.ن.۵. "یعنی اینقدر ارزش داره که همه چی بنویسی؟" - مطمئن باش داره! اگه نداشت وقتمو نمیذاشتم تا مو به مو همه چیو ثبت کنم...

ر.ن.۶. چقدر همه چی الکی جدی شد! امکان نداره!!!! تو ۲ هفته همه ش؟! کوتاااااااه بیاین!

ر.ن.۷. دلم برای وبلاگم تنگ شده  به قول سارا بارها مینویسم و ذخیره میکنم اما...

ر.ن.۸. کسی رو میبنیم که از من متفاوت تره! و متمایز تر... و اخلاقی خاص تر از من داره و من نمیتونم تحمل کنم کسی باشه که من نتونم مثل اون باشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند صید را پای ببندند و رها نیز کنند گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند بوسه ای زان دهن تنگ بده یا بفروش کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند گر رود نام من اندر دهنت نیست عجب پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند   پ.ن.۱. یهویی شد... اینکه بلیت بگیرم و ساعت ۶ صبح برم بابل و بعد یه تاکسی تا ساری و بعد تا نکا برم و ازونجا با اتوبوس برم شاهرود، تمام راه اتوبوس خفه رو تو صندلیای آخر تحمل کنم با آهنگ عباس قادری و یه دستم به اسپری باشه که تنفسو برام آسون کنه و برسم پیشت... و یه آخر هفته ی قشنگ با تو و دوستات... و کافی شاپ کلبه و ۶۰۰۰ تومنی که پیاده شدیم هرکدوم واسه کیک شکلاتی... و پارک بلوار و جاده سلامت و تست های خودشناسی دینا و نهار محشر کنار اون اردکایی که حرف آدم سرشون نمیشد، و کلاس تشریح و ۲تا جسد تیکه پاره و نازوفارنکس  و فرمالین... و دوباره اتوبوس و ... خوش گذشت عزیزم٬ مرسی... از تمام دوستات هم تشکرکن... از همراز و مهزاد و زهرا و دینا و فاطمه و نازنین و حدیثه و نیلوفر به خاطر دو روز خوبی که داشتیم! پ.ن.۲. همیشه وقتی اعصابت خرده همه ی کارات هم قاطی میشه! قفسه ی کتابات میشکنه؛ آشپزخونه ۳ رووزه تمیز نشده؛ مرتب اس ام اس میاد و ازت سوال میکنن جواب بدی؛ دوستت همونجا ارت میخواد متن ترجمه کنی براش... اونوقته که میشی همون دختر اخمالو غرغرو!اگه به اینا میگن دختر؛ من شخصا یک بانوی تمام عیارم! درسته اشپزی بلد نیستم ولی حداقل حالیم میشه که مکان زندگی احتیاج به نظافت داره... پ.ن.۳. آشنایی با "الکساندر ریباک" افتخار بزرگی بود! مخصوصا آهنگ fairytale که واقعا دوست داشتنیه! پ.ن.4. اشتباه کردم... اعتراف! در موردش اشتباه کردم با اینکه میگفتم احساسم هیچوقت دروغ نمیگه... خب پیش میاد دیگه... گاهی بعضی حرفا اون منظوری رو که انتظار داری میرسونن اما قصد گوینده کلا یه چیز دیگه بوده... و در مورد پیش داوری هم میتونم بازم اعتراف کنم که فکرایی کردم با خودم که تنمو میلرزونه! این ۳ روز تغییر اب و هوا لازم بود که جسارت اعتراف ر بدست بیارم و بعد خوشحالی و سبکبالی و روزای خنده و فقط خنده... که هیچی دیگه ارزش خراب کردن بهتربن دوران زندگبمو نداره! تنها با عطیه و مریم... ممنونم به خاطر همه چی! پ.ن.۵. جشنواره غذا روند خوبی رو داره طی میکنه... کلا اعضا رفرش شدن و حوصله ی بررسی موشکافانه ندارم مثل سال پیش... چون فقط امروز انجا بودم اونم واسه اینکه نهار سلف رزرو نداشتم... جبهه ی سردیه و این روزا فکر "مینا" مجبورم میکنه که به جمعشون بپیوندم... ولی طبق فرمول "بیخیالیزاسیون" دیگه مهم نیست چی پیش میاد و چی میگذره... پ.ن.۶. دوباره نوشتن روی کاغذ شروع شد... بیخیال صفر و یک... تمیز و دقیق و موشکافانه... بدون اینکه خودم رو پاک و بیگناه جلوه بدم  و طرف مقابلم یک شیطان باشه... بنویسم چی فکر میکردم  الان چه نظری دارم و چقدر خوندنش لذت بخشه که میبینی چطور فکرت، رفتارت و تفکرت داره رشد میکنه! و مسلما اینکه بخندی به سوتی هایی که دادی و احساس غرور داشته باشی به خاطر بعضی حرفات... پ.ن.۷. کلاس آموزش زبان مازنی... شبی سه جمله! "تِ رِ ویمّه" ، " تِ قسمت بَوه" و " دمِّده بَیه"... :پی خوشحالیَم! پ.ن.۸. راه میفتی... بهت سلام میکنن... شونه هاتو صاف میگیری و فقط با یه لبخند مغرورانه سرتو تکون میدی و صبر نمیکنی ببینی طرف در مقابل" احوال شما؟" یی که پرسیدی چی میگه... ...بهش گفتم چرا نه؟ گفت چرا باید سنگین و رنگین باشیم؟ گفتم به خاطر شخصیتمون! گفت: کی تو این دانشگاه شخصیت داره؟! :| پ.ن.۹.... برای اولین بار امروز سودوکو حل کردیم! دستمان گرم شد وقتمان رفت... و "کافه پیانو" که به خوندنش می ارزه!  و بابلرود و راه رفتن رو جدولا مثل همیشه و آهنگهایی که مدام پلی میشن ولی ایندفعه گریه نمیکنم... پرواز میکنم! چرا؟ پ.ن.۱۰. منبع شعر بالایی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
نه ! کاری به کار عشق ندارم                               من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر                                                                       در این زمانه دوست ندارم انگار                                 این روزگار چشم ندارد من و تو را                                                              یک روز خوشحال و بی ملال ببیند زیرا هر چیز و هر کس                         که دوست تر بداری                                        حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد                                                                                    از تو دریغ میکند پس با همه وجودم خود را زدم به مردن تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد این شعر را هم نا گفته میگذارم  .... تا روزگار بو نبرد ....                           گفتم که ...                                    کاری به کار عشق ندارم !     ر.ن.۱. مراحل بعدی پروژه هم تموم شد... تو سه روز پرسشنامه ها تکمیل شد و بیش از ۱۵۰ نفر داوطلب پیدا کردیم... امروز بیخیال دوستان سیگاری پشت زیست شدیم و رفتیم سلف... پرسشنامه ها همه سبزی پلویی شدن! (!) ولی خب دوستان همکاری زیادی کردن و  بگذریم از اسامی مستعاری مثل "ببر خسته" یا مزاحمینی که جنبه ی علمی کار رو ندیده میگیرن  کلی خوش گذشت چهره های مبهمی که "سلولی مولکولی" براشون واژه ی بزرگی بود و آزمایش وسترن بلات و آنتی ژن دیتکتینگ و الایزا ساندویچی... و پایگاه ویروس شناسی دانشگاه مازندران ر.ن.۲. تئاتر زیبایی بود! تا اومدیم جمع و جور شیم و گوشی افلاین کنیم تموم شده بود... همه ش ۳۰ دقیقه؟! ر.ن.۳. خبر ازدواجت خیلی خیلی خوشحالم کرد اما کاش میگفتی! زودتر از اینکه خودمون بفهمیم! که بدونیم بذاریم روند "امید" و "انتظار" پیش بره یا قطعش کنیم! کاش میدونستی ما دخترا میگیم "سکوت علامت رضاست" نه اینکه "سکوت یعنی حرفی برای گفتن ندارم"... کاش بهمن همه چیو حل کنه! ر.ن.۴. میرویم به دیار دوست! خدا خودش رحم کنه با این وضعی که من دارم راه میفتم و میرم ... اونم تو مسیری که تاحالا تنها نبودم توش! ببین چقدر عزیزی! جبران کن! ر.ن.۵. تقصیر من نیست که برای مسائلی که بهم مربوط نیست حرص میخورم... به من چه اصلا ، نه؟! تازه امروز کلی هم خوش برخورد بودم و لارج رفتار کردم چون احساس میکنم زیادی داره همه چی قاطی میشه! ر.ن.۶. احساسم هیچوقت اشتباه نمیکنه و داره میگه یه جریان بزرگ دیگه در راهه! که باز باید به خاطرش ... واقعا نمیدونم چی کار کنم!... یعنی میدونم اما نمیشه و نمیدونم چرا نمیشه... باید تغییر کنم اما نمیخوام... و این ها هم عوارضشه! کاش یکی پیدا شه و اونقدر بهم بگه "تقصیر تو نیست" که خودم باورم شه! متنفرم از عذاب وجدان سوپرسنسیتیو! (فوق حساس) ر.ن.۷. و باز هم ۸۹ ی ها! ر.ن.۸. منبع تایتل و شعر اول پست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۸۹ ، ۲۱:۱۳
خانوم سین