~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سندروم پیش از تولد» ثبت شده است

65- تولدمان است...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ



وقتی تولد آدم نزدیکه، بیشتر و بیشتر و بیشتر به این فکر میکنی که یکم به این چندین سالی که گذشته معنا بدی. ینی حداقل به خودت بفهمونی که این 26 سال الکی نبوده.  و انسانی که 26 سال صلاحیت زندگی کردن رو داشته، ارزش اینو داره که بهش فکر بشه و رسیدگی بشه.

برای همین مثلا دیشب 2 دقیقه بیشتر مسواک زدم.

امروز صبح 2 ساعت بیشتر خوابیدم. 

اتاقم رو گردگیری کردم. 

موهامو مدل جدید بستم. 

گلدون گلم رو عوض کردم و چند تا قلمه ی جدید زدم. 

میز کارم رو مرتب کردم. 

بادکنک های جشن تولدم رو جلوی چشمم آویزون کردم. 

آینه اتاق رو پاک کردم و برای خودم یک آهنگ جدید تمرین کردم و هدیه دادم به خودم. 

چندتا لباس جدید برای خودم کادو خریدم. 

احتمالا این کارها فقط تا آخر شب ادامه داشته باشه. 

تمام کارهایی که به خودم بگه که چقد برای خودم مهم هستم. که این 26 ساله شدن مهمه. آدم هرروز 26 سالش نمیشه! 


پ.ن.1. سوپرایز تولد عالی بود. فکر اینکه از صبح یک عالمه آدم در حال تکاپو باشن برای جشن تو. اونم 4 روز زودتر و بعد یک سخنرانی که چقدر سوپرایز دسته جمعی برات اذیت کننده ست!! بنابراین هیچ حدسی نمی زدم. و یک غافلگیری واقعی بود . ممنون از مهدی عزیزم برای تمام تدارکات. که هربار کاری میکنه که کیفیت حضورتش به کمیت اون بچربه :) ... ممنون از بابا و مامان و عمو و فهیمه و هستی که تمام اون بادکنک ها رو با نفس خودشون باد کرده بودن (چون فک میکردن تلمبه ای که مهدی خریده در واقع بمب و فشفشه ست)... 

پ.ن.2. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۳
خانوم سین

16- سندروم پیش از تولد

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ


در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...

خسته ام... از تو و... ابرو و ... قضاهای نماز...


روزایی هست که میخوای فقط بگذره... چون یا امیدواری که بعدش قراره روزای خوب بیاد یا اینکه مهم نیس روزای بعد چطوری باشه. مهم اینه که این روزا بگذره...

مث روزای قبل تولد آدم...

مثلن برای من هیچوقت 20 آبان وجود نداشته. همیشه یک روز قبل تولدم، "یک روز قبل 21 آبان" بود. و این یعنی دلم میخواد این روز فقط بگذره...

میدونم عمر خیلی عزیزه و از هر ثانیه ش باید استفاده کرد و این روزا که بگذره برمیگرده و این جور عبارات... اما همه ی ماها روزایی رو داشتیم که با خودمون گفتیم «ینی میشه بخوابیم و بعد که بیدار شدیم همه ی این چیزا تموم شده باشه؟! یا مثلن خواب بوده باشه!؟»

یه چیزایی اونقدر دردناکن و تمام قلبتو مچاله میکنن که حاضری سر روزای عمرت باهاش معامله کنی...

این چند وقت که دچار افسردگی ناشی از 25 ساله شدن و فکر کردن به این یک سوم عمری که گذشت و اولین پاییزی که خونه هستم و هیچ هدفی نیست برای دنبال کردن _البته جز تایپ کردن نامه های خانوم "لام" و حرفای خاله زنکی با خانوم "بِه"_ ، به این فکر میکردم که آدمای دنیا چطوری این نوع روزا رو میگذرونن؟

پراگ که بودیم، تو هوای فوق العاده سرد و یخ، شال و کلاه میکردن، قلاده ی هاپوی کوچولوشونو میگرفتن و راه میفتادن تو شهر.. مهم نبود ساعت جند باشه ... حتی نصفه شب... بعد رو نیمکت پارک نزدیک خوابگاه مینشستن، یک سیگار روشن میکردن و از اینکه تو این هوای یخ، دلشون گرم میشه یکم حس بهتری داشتن...

تو فیلم "آناتومی گری" یک Joe's Bar هست که هروقت دلشون میگیره، یا یکی از این «بعدازظهر های سگی سگی» دارن میرن اونجا، یک تکیلا یا ویسکی نوش جان میکنن و فردا صبح که بیدار میشن میبینن اون بعد از ظهر مزخرف گذشته در حالیکه هیچی حس نکردن... و این چیز خوبیه...

یا همین خود من... تا پارسال هروقت حس بدی داشتم یا تو هوای پاییزی شمال روی چمن محوطه دانشکده نشسته بودم _با یک لیوان چای کیسه ای و یک های بای_، یا از دانشکده تا سه راه دانشگاه رو از کنار زمین های شالی پیاده گز میکردم، یا کنار رودخونه با یه پیراشکی کرم دار نشسته بودم زیر درختای بهار نارنج... 

اما امسال، تو تمام این هفته های مزخرف، نه یک پیاده روی امن تو دل شب سهم من شد، نه یک پیک تکیلا، و نه حتی یک پیاده روی کنار رود...

و این بدترین پایان برای 24 سالگی میتونه باشه که تا حالا داشتم...


پ.ن.1. حتی پروژه ی سفیر مهر هم حالمو بهتر نمیکنه... گشتن تو بدترین نواحی شهر که 8 نفر آدم تو یک اتاق زندگی میکنن و با پاک کردن زعفرون _اما امیدوار_ زندگیشونو میگذرونن، نمیتونه چیزی رو عوض کنه.

پ.ن.2.  خیلی خودخواهیه که صرفا به خاطر اینکه حالت بهتر شه رو "ایجاد یک زندگی جدید" ریسک کنی... که شاید پرورش یک انسان تو وجود خودت بتونه حال تورو بهتر کنه ... خیلی بی رحمانه ست. خیلی...

پ.ن.3. همانا انسان را در رنج آفریدیم... 

پ.ن.4. هنوزم همونیم _ فریدون آسرایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۴
خانوم سین