~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

انکحتُ... عشق را و تمام بهار را ! زوّجتُ... سیب را و درخت انار را ! متّعتُ... خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را  گیلاس‌های آتشی آب‌دار را ! هذا موکّلی...: غزلم دف گرفت، گفت:  تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را ! یک جلد... آیه ‌آیة قرآن! تو سوره‌ای! چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را ! یک آینه... به گردن من هست... دست توست، دستی که پاک می‌کند از آن غبار را یک جفت شمع‌دان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست  که بردریده پرده شب‌های تار را ! مهریّه تو چشمه و باران و رودسار بر من بریز زمزمه آبشار را ! ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار! با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را ! لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده  پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را ! پ.ن.0. سیامک بهرام پرور  پ.ن.1. رک و راست بهت گفتم هرچی خودت بگی. اصلا هرطور تو میدونی. فقط بهم بگو. مطمئنم کن. تنها منبعی که داشتم از حرفات رو گرفتم دستم و بازش کردم. "اسراء" بود به گمانم.خوندم. یه خط.. دوخط... یه صفحه... دو صفحه... فک کنم انگار هنوز آماده ی فهمیدن حرفات نیستم. کاش راه دیگه ای بود که باهام حرف بزنی... بدون واسطه.  پ.ن.2. بعد یه سیر نزولی افت امیدواری برای کنکور ارشد امسال (با توجه به تغییر ضریب درسا و اضافه شدن یه سری مباحث) دوباره روند صعودی رو پیش گرفتم. فقط باید رو یه سری درسایی فوکوس کنم که جزو چارت ما نیست و مباحثی که تو سرفصلا نبوده... کار سختیه؟!  پ.ن.3. یه آخر هفته کاملا تنها... تو اتاق پشت به آفتاب و رو به دریا... با بارون یکریز و رگبار... پنجشنبه ی قشنگیه! یه پیاده روی کم داره و یه بستنی بزرگ شکلاتی... یا مثلا یه پیراشکی داغ یا یه سمبوسه ی تند! پ.ن.4.  یه حرفایی اونقدر قشنگ و شیکن که اولین فکری که به ذهنت میرسه در موردشون اینه که حقیقت ندارن! مگه میشه کسی بتونه اینطوری حرف بزنه و صادق باشه؟!  بعد سعی میکنی یه مثال براش پیدا کنی... پیدا کردن یه نفر دیگه که همونقدر بتونه خوب حرف بزنه و باعث بشه که تو مطمئن شی که اینطور حرف زدن ها دور از ذهن نیست. و همه ی اینا تو چند ثانیه اتفاق میفته... ذهن قویترین مرورگر دنیاست...  و تهش میگی بیخیال! حتی اگه یه روز این حرفا تکذیب هم بشن مهم نیست... مهم الانه که باید شنیدشون! پ.ن.5.  اوضاع اطرافیان زیاد تعریفی نیست. نه حال و روز مریم و نه حال روز ماری  و نه حتی زینب... برای مریم ها میتونم کاری کنم. میتونم پیششون باشم یا از راه دور حالشون رو بپرسم... اما حتی جرئت نزدیک شدن به زینب رو ندارم! برم که چی بگم؟ از کی باهاش حرف بزنم و حرفاشو راجع به کسی بشنوم که مدت هاست طردش کردم!؟ اینروزا همه ی توجیحم نسبت به خیلیا اینه :" به من چه اصلا؟ من تلاشمو کردم! بارها گفتم بهش... دیگه مسئولیتی نیست!" پ.ن.6.آبان داره میاد. و دوباره آلارم های من... و بجه ها که از الان میدونن و بعد 3 سال دیگه کاملا فهمیدن جریان رو! برای تولدم خونه م احتمالا. پ.ن.7. هوای بابلسر محشره... تمام روز دلت میخواد بشینی رو نیمکتای زیر درخت اکالیپتوس... و رفت و آمد بچه هارو ببینی که میرن و میان و نصفشون رو نمیشناسی (بر خلاف سالهای پیش که هر قدم وایمیستادی برای صحبت). و تلاش برای غلبه بر عذاب وجدانت که داری ساعت های درسیتو به سکوت و نشستن میفروشی! :-) پ.ن.8. و این دفعه بیشتر از همیشه: و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۰ ، ۱۲:۱۶
خانوم سین
 
انکحتُ... عشق را و تمام بهار را !
زوّجتُ... سیب را و درخت انار را !
متّعتُ... خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را 
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !
هذا موکّلی...: غزلم دف گرفت، گفت: 
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !
یک جلد... آیه ‌آیة قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !
یک آینه... به گردن من هست... دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمع‌دان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست 
که بردریده پرده شب‌های تار را !
مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را !
ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده 
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !



پ.ن.0. سیامک بهرام پرور

 پ.ن.1. رک و راست بهت گفتم هرچی خودت بگی. اصلا هرطور تو میدونی. فقط بهم بگو. مطمئنم کن. تنها منبعی که داشتم از حرفات رو گرفتم دستم و بازش کردم. "اسراء" بود به گمانم.خوندم. یه خط.. دوخط... یه صفحه... دو صفحه... فک کنم انگار هنوز آماده ی فهمیدن حرفات نیستم. کاش راه دیگه ای بود که باهام حرف بزنی... بدون واسطه.

 پ.ن.2. بعد یه سیر نزولی افت امیدواری برای کنکور ارشد امسال (با توجه به تغییر ضریب درسا و اضافه شدن یه سری مباحث) دوباره روند صعودی رو پیش گرفتم. فقط باید رو یه سری درسایی فوکوس کنم که جزو چارت ما نیست و مباحثی که تو سرفصلا نبوده... کار سختیه؟!

 پ.ن.3. یه آخر هفته کاملا تنها... تو اتاق پشت به آفتاب و رو به دریا... با بارون یکریز و رگبار... پنجشنبه ی قشنگیه! یه پیاده روی کم داره و یه بستنی بزرگ شکلاتی... یا مثلا یه پیراشکی داغ یا یه سمبوسه ی تند!

پ.ن.4.  یه حرفایی اونقدر قشنگ و شیکن که اولین فکری که به ذهنت میرسه در موردشون اینه که حقیقت ندارن! مگه میشه کسی بتونه اینطوری حرف بزنه و صادق باشه؟!  بعد سعی میکنی یه مثال براش پیدا کنی... پیدا کردن یه نفر دیگه که همونقدر بتونه خوب حرف بزنه و باعث بشه که تو مطمئن شی که اینطور حرف زدن ها دور از ذهن نیست. و همه ی اینا تو چند ثانیه اتفاق میفته... ذهن قویترین مرورگر دنیاست...  و تهش میگی بیخیال! حتی اگه یه روز این حرفا تکذیب هم بشن مهم نیست... مهم الانه که باید شنیدشون!

پ.ن.5.  اوضاع اطرافیان زیاد تعریفی نیست. نه حال و روز مریم و نه حال روز ماری  و نه حتی زینب... برای مریم ها میتونم کاری کنم. میتونم پیششون باشم یا از راه دور حالشون رو بپرسم... اما حتی جرئت نزدیک شدن به زینب رو ندارم! برم که چی بگم؟ از کی باهاش حرف بزنم و حرفاشو راجع به کسی بشنوم که مدت هاست طردش کردم!؟ اینروزا همه ی توجیحم نسبت به خیلیا اینه :" به من چه اصلا؟ من تلاشمو کردم! بارها گفتم بهش... دیگه مسئولیتی نیست!"

پ.ن.6.آبان داره میاد. و دوباره آلارم های من... و بجه ها که از الان میدونن و بعد 3 سال دیگه کاملا فهمیدن جریان رو! برای تولدم خونه م احتمالا.

پ.ن.7. هوای بابلسر محشره... تمام روز دلت میخواد بشینی رو نیمکتای زیر درخت اکالیپتوس... و رفت و آمد بچه هارو ببینی که میرن و میان و نصفشون رو نمیشناسی (بر خلاف سالهای پیش که هر قدم وایمیستادی برای صحبت). و تلاش برای غلبه بر عذاب وجدانت که داری ساعت های درسیتو به سکوت و نشستن میفروشی! :-)

پ.ن.8. و این دفعه بیشتر از همیشه: و ان یکاد الذین کفروا...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
 
انکحتُ... عشق را و تمام بهار را !
زوّجتُ... سیب را و درخت انار را !
متّعتُ... خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را 
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !
هذا موکّلی...: غزلم دف گرفت، گفت: 
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !
یک جلد... آیه ‌آیة قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !
یک آینه... به گردن من هست... دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمع‌دان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست 
که بردریده پرده شب‌های تار را !
مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را !
ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده 
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !



پ.ن.0. سیامک بهرام پرور

 پ.ن.1. رک و راست بهت گفتم هرچی خودت بگی. اصلا هرطور تو میدونی. فقط بهم بگو. مطمئنم کن. تنها منبعی که داشتم از حرفات رو گرفتم دستم و بازش کردم. "اسراء" بود به گمانم.خوندم. یه خط.. دوخط... یه صفحه... دو صفحه... فک کنم انگار هنوز آماده ی فهمیدن حرفات نیستم. کاش راه دیگه ای بود که باهام حرف بزنی... بدون واسطه.

 پ.ن.2. بعد یه سیر نزولی افت امیدواری برای کنکور ارشد امسال (با توجه به تغییر ضریب درسا و اضافه شدن یه سری مباحث) دوباره روند صعودی رو پیش گرفتم. فقط باید رو یه سری درسایی فوکوس کنم که جزو چارت ما نیست و مباحثی که تو سرفصلا نبوده... کار سختیه؟!

 پ.ن.3. یه آخر هفته کاملا تنها... تو اتاق پشت به آفتاب و رو به دریا... با بارون یکریز و رگبار... پنجشنبه ی قشنگیه! یه پیاده روی کم داره و یه بستنی بزرگ شکلاتی... یا مثلا یه پیراشکی داغ یا یه سمبوسه ی تند!

پ.ن.4.  یه حرفایی اونقدر قشنگ و شیکن که اولین فکری که به ذهنت میرسه در موردشون اینه که حقیقت ندارن! مگه میشه کسی بتونه اینطوری حرف بزنه و صادق باشه؟!  بعد سعی میکنی یه مثال براش پیدا کنی... پیدا کردن یه نفر دیگه که همونقدر بتونه خوب حرف بزنه و باعث بشه که تو مطمئن شی که اینطور حرف زدن ها دور از ذهن نیست. و همه ی اینا تو چند ثانیه اتفاق میفته... ذهن قویترین مرورگر دنیاست...  و تهش میگی بیخیال! حتی اگه یه روز این حرفا تکذیب هم بشن مهم نیست... مهم الانه که باید شنیدشون!

پ.ن.5.  اوضاع اطرافیان زیاد تعریفی نیست. نه حال و روز مریم و نه حال روز ماری  و نه حتی زینب... برای مریم ها میتونم کاری کنم. میتونم پیششون باشم یا از راه دور حالشون رو بپرسم... اما حتی جرئت نزدیک شدن به زینب رو ندارم! برم که چی بگم؟ از کی باهاش حرف بزنم و حرفاشو راجع به کسی بشنوم که مدت هاست طردش کردم!؟ اینروزا همه ی توجیحم نسبت به خیلیا اینه :" به من چه اصلا؟ من تلاشمو کردم! بارها گفتم بهش... دیگه مسئولیتی نیست!"

پ.ن.6.آبان داره میاد. و دوباره آلارم های من... و بجه ها که از الان میدونن و بعد 3 سال دیگه کاملا فهمیدن جریان رو! برای تولدم خونه م احتمالا.

پ.ن.7. هوای بابلسر محشره... تمام روز دلت میخواد بشینی رو نیمکتای زیر درخت اکالیپتوس... و رفت و آمد بچه هارو ببینی که میرن و میان و نصفشون رو نمیشناسی (بر خلاف سالهای پیش که هر قدم وایمیستادی برای صحبت). و تلاش برای غلبه بر عذاب وجدانت که داری ساعت های درسیتو به سکوت و نشستن میفروشی! :-)

پ.ن.8. و این دفعه بیشتر از همیشه: و ان یکاد الذین کفروا...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین
عشق را چگونه می شود نوشت ؟ در گذر این لحظات پــر شتاب شبانه که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم ...و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند من تو را او را کسی را دوست می دارم     پ.ن.0. مرحوم حسین پناهی و مترلینگ!  پ.ن.1. بعد اینکه چند ساعت نشستم و تایپ کردم و نوشتم و نوشتم... از همه چیز. حرفایی که باید زده میشد و نشد... حرفایی که اصلا کلمه نشد. عجب اختراع مفیدی بود این "ورد" که میشه توش حرف زد. دیگه کاغذ و خودکار و منگنه هم نمیخواد. میشه هیدن کرد و میشه رمز گذاشت. دست افیس درد نکنه! به هر حال به این جمله ایمان آوردم که یه روز تو فیس بوک نوشتم که "نسلی هستیم که مهمترین حرفهایمان را نگفتیم.تایپ کردیم"...  من همون نسلم!  پ.ن.2. میبینی دوستت یه کاری انجام میده. میدونی اشتباهه و میدونه اشتباهه. اما انگار یه مسیر سراشیبی افتاده که ترمز نداره.  کیف رو که گرفتم نگاه نمیکردم بهش. فقط به این فکر کردم که چطوری اینجوری شد؟ دلم میخواست همونجا، از وسط خیابون یهو ظاهر میشدی. بغلت میکردم و اونقدر گریه میکردیم که دل خدا بسوزه بهمون نشون بده چی کار کنیم... حیف نبودی...  پ.ن.3. اتاق این ترم خیلی باحاله... یه مجموعه ی جامع از 6 نفر با اختلاف  در ملیت و قومیت و فرهنگ و اعتقادات و باور و رشته ... تو همه چی. و جالب اینه که کسی به اون یکی کار نداره. همون اندازه که تشویقش نمیکنه تحقیرش هم نمیکنه. این که کی بهتر میدونه و کی درست تر کار میکنه یا تو کار هم دخالت کنن (کنیم) یا بخوان ارشاد کنن یا انکار (دعوت به منکر؟!).  شاید خلاف قوانین زندگی اجتماعی باشه که تا آخر سال رو هم تاثیر نذاریم، ولی هرچی که هست فعلا همه چی ارومه...  پ.ن.4. همچنان از "تو که چشمات خیلی قشنگه..." بدم میاد اما اعتراف میکنم آهنگ خوب هم تو آلبومش پیدا میشه... کلا این روزا به صدای خواننده های زن بیشتر از پیش گوش فرا میدهیم... ولی  آهنگ The Lady in Red از کریس د برگ قوت روزانه ی این روزهاست!!!  پ.ن.5. یه بنده خدایی رسید کلاس پنجم ابتدایی، بهش گفتن بیا آزمون ورودی راهنمایی رو دو مرحله بده، رسید سوم راهنمایی ورودی متوسطه دو مرحله ای شد (حالا الان ریا شد که ما تیزهوشان بودیم؟! اگه نشد بیشتر بگم؟) ... رسید کنکور و تاثیر معدل... بعد هم که نهایت لطف و مرحمت رو در حق انتخاب رشته مون اعمال فرمودن... و الان که رسیدیم واسه ارشد دفترچه ها رو جدا کردن و به واسطه ی لطف لا یزالشون یه سری درس مبهم رو با ضریب 3 انداختن پشت قباله ی ما. ما که به هر مسیری میندازن جلو راهمون میریم، اینم روش... شاید یه بهونه ای شد به خاطر تمام این سختیا خدا اندکی از مجازاتمون کم کنه.  پ.ن.6. شد 500 تا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۰ ، ۱۷:۵۲
خانوم سین
از آسمان به کجا آمدم خدا؟! بنویس از آن دقیقه ی اول ، از ابتدا بنویس چطور شد که پدر اشتباه فاحش کرد؟! و سیب،وسوسه شد! دست بر قضا؟ بنویس گناه سیب خوری با پدر ، قبول، ولی برای عذر گناهش خودت بیا بنویس - زمینه ساز گناه پدر خودت بودی! بهشت و تابلوی ممنوع؟! ها ، چرا ؟ بنویس “هُوَ حریص ُ الی ما مُنِع”، کلام تو نیست؟! تو نقطه ضعف ِ پدر داشتی خدا ، بنویس - تراژدی غم انگیز ِ سیب ، بازی بود که بار عشق بیفتد به دوش ما ! بنویس ... من از گناه پدر شاکی ام ، به ما بد کرد حساب ِ ما و پدر را جداجدا بنویس!       پ.ن.1. نمیدونم شاعرش کیه! اما فک کنم حالا حالاها بی خیال حوا و سیبش بشم!  پ.ن.2. خب به اون سختی ها هم نبود که به نظر میومد. دانشگاهو میگم. گاهی اوقات ازینکه اینقدر بی رحم میشم میترسم! همون اندازه هم که میترسم خوشم میاد. انگار یه جور امتحان کردن خودت و تواناییت تو نه گغتنه. به خودت و به هرکی لیاقتشو داره! یه مخلوط از احساسات خوشایند و عذاب آور. ولی خب بهترین چیزش اینه که بعد مقابله با هر چی وسوسه ست که هی تو ذهنت میگه " یه روزه! بیخیال همه چی! برو خوش بگذرون! "  ... آخرِ روز پاداششو میگیری! یک "چیزیو از دست ندادم" و یک "احساس رضایت و خود-شاخ-پنداری" !! J  پ.ن.3. بعضی آدما (کلا همه ی آدما) وظیفه ی خودشون میدونن که نظریو که دارن انتقال بدن. حالا باور کردنش به عهده ی خودته. که ببینی اصلا اون طرف که نظر داده، دقیقا از همون بعدی که تو به موضوع نگاه میکنی نگاه میکنه؟ و اینکه اونم همون مسائلی رو در نظر میگیره و بهش اهمیت میده که تو ؟ بعد ببینی اصلا طرف در حدی هست که بخواد واسه ت تعیین تکلیف کنه؟ و اینکه واقعا تو میخوای تمام زندگیتو رو با بیس حرفای بقیه (حتی دوستای صمیمیت) بذاری یا نه؟ کلا جریان پیچیده ایه! نمیگم گوش نکن! اتفاقا خوبه ببینی چی میگن.ولی فقط به اونایی اهمیت بده که میدونی حقیقته!  پ.ن.4. خودشیفتگی نباشه! ریا نشه! ولی یا قدرت بیان من عالی بود یا قدرت تحلیل و پذیرش عطی. در هر صورت بخیر گذشت!  پ.ن.5. حضور نرگس یه حس جدیده. هیچوقت دوست نداشتم خواهر باشم. اما الان میبینم که مشکلی ندارم اگه یکی بهم بگه آجی. یا تو مسئولیتت این باشه که مواظبش باشی. دلش گرفت باهاش حرف بزنی. ببریش بیرون و میدونی اگه با معده ی خالی ترشی و لواشک بخوری حالت بد میشه و وقتی میره سمت لواشک و ترشی های هفت میوه و زردآلوها دستشو بکشی و دعواش کنی. وقتی به دوستاش معرفیم کرد؛گفت سیمین، خواهرم. چقد عجیب و ناشناخته. نه سارا!؟ (عکس چشمک)  پ.ن.6. خوشحالانه ترین فعالیتی که این روزا عجیب به آدم فاز مثبت میده نادیده گرفتن آدماست. اینکه از کنارشون رد شی و برات مهم نباشه چی کار میکنن و با کی حرف میزنن و اصلا کی هستن و چی فک میکنن و چی میگن!! کار خیلی باحالیه. حداقل یکی از دغدغه هایی که قدیم داشتی رو حذف میکنه.  پ.ن.7. یه سری حرفا هست که گفتنشون هم به اندازه ی شنیدنشون لذت بخشه. حتی فکر کردن به اینکه تو اون آدمی باشی که این حرفا رو میزنی و همون آدمی باشی که مخاطب همون حرفاست، کلی روحیه تو میبره بالا. فقط باید زمانش برسه. و چقدر نگهداری این تعادل سخته!!! که فاز عقل و عاطفه و منطق و احساست رو کنار هم قرار بدی. انگارکه بخوای بین پایانه ی کربوکسی لامین B و اسید آمینه های آبگریز غشای فسفولیپیدی یه ارتباط برقرار کنی. کنار هم قرار دادن دو قطب آهنربا. و همه میدونیم درستش چیه! درست همون چیزیه که آدم هیچوقت ازش خوشش نمیاد!!!!  پ.ن.8. درس هم میخونیم! یعنی برنامه میریزم و بعد میبینم رفرنسام باید عوض شه. دوباره برنامه میریزم و بعد میبینم که نمیرسم به سرعت اون پ یش برم. و باز برنامه میریزم و ... بچه ای که روزی 6 ساعت پای نت بود و ساعت 4 صبح میخوابید تا 12 ظهر تبدیل شد به من با خالص روزی هیچ صفحه از نت و خواب ساعت 11:30 و بیداری ساعت 6 و خرده ای صبح ... بازم قدم بزرگیه دیگه... درسامو هم میخونم! قول میدم! (عکس پینوکیو)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۰ ، ۱۰:۵۵
خانوم سین