~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۰ مطلب با موضوع «شاغل افتخاری» ثبت شده است

88- غیرانتفاعی

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ


کار برای یک سال در یک محیط دولتی مثل ارگان خیلی سخت بود... میزان تنبلی و از زیر کار در رفتن بسیار بالا و توقع دریافت خدمات در مقابل انجام دادن حداقل کار در این مراکز آزاردهنده بود. اینکه حقوق دولتی درسته که زیاد نیست اما باز هم قابل توجهه به جیب کارمندایی میره که شاید از 7 ساعت حضور رسمی روزانه در اداره یک یا دو ساعت مفید واقع میشن.

برای همین وقتی از محیط دولتی ارگان رفتم به محیط فرهنگی دبستان خوشحال بودم. 
محیط فرهنگی مسلما جو فرهنگی ای خواهد داشت. امسال سال دوم ه. میزان «زیرآب زنی»، «تملق» و «اغراق» به حد چشمگیری بالاست. 
همه از میزان فشار بالای کاری می نالند... اما وقتی لیست «کارهایی که باید انجام بشه» رو نگاه میکنی یه فهرست از کارهایی با اولویت بسیار بسیار پایین و یا تکرار ده باره ی یک کار رو میبینی که انجام دادنش برای یک بار کفایت میکرده. 

و متاسفانه صاحبکاران مراکز خصوصی فرهنگی بازنشستگان هستن. با کمال احترام به تجربه ای که دارند، میزان درکشون از کار مفید بسیار پایینه. بازنشستگان با توجه به سن و سال و فرهنگ اجتماعی سالیان پیش، قردی رو فعال می بیننن که مدام در حال یک فعالیته. اما اینکه اون فعالیت چیه و چقدر مفید و چقدر لازمه براشون اهمیتی نداره. 

و باز هم بدتر ازون اینه که هیچ اطلاعاتی از کامپیوتر ندارند. یعنی اگه من یک ساعت پشت سیستم در یک فایل ورد فقط تایپ کنم و تایپ کنم و در سایت ها بچرخم، از نظر اونها یک فرد فعال و آگاه به امور رایانه ای محسوب میشم که حتی یک لحظه هم بیکار نیست. درحالیکه مثلا من به جای اینکه یک متن رو یک بار بنویسم و 30 نسخه از روش پرینت بگیرم به جاش یک متن تکراری رو 30 بار تایپ میکنم و یک بار پرینت. حتی کپی -پیست هم نمیکنم! تایپ میکنم!!!

این معیار باعث میشه کسی که خودش رو فعال نشون بده (حالا با یک لیست از کارهای بیهوده و تکراری و کاغذ بازی) مزایای بیشتری میگیره تا کسی که یک کار مفید رو کامل انجام میده. 

و این باعث افزایش «اغراق» و «تعریف از خود» در محیط های فرهنگی شده. 

و این اصلا کار تمیزی نیس... از کسانی که «معلم» هستن یا در محیطی کار میکنن که ادعای «تربیت» نسل بعد رو داره حداقل این انتظار نمیره.

جو فرهنگی اونقدرا هم که تصور میشد فرهنگی نبود...


پی نوشت ها : 

1+ عده ای از انسان ها به قول خودشون تو جامعه و محیطی بودن که بهداشت روانی پایینی داشته و برای مقابله با این بهداشت روانی پایین مجبور شدن رفتارشون رو تغییر بدن. اما از نظر من هیچ دلیلی، هیچ دلیلی، هیچ دلیلی نمیتونه «پایین آوردن سطح ارزش» رو توجیه کنه. نمیتونیم بگیم تو مکانی که همه دروغ میگن پس من هم باید دروغ بگم. نمیتونیم بگیم اگه کلاه کسیو برنداری یکی دیگه کلاهتو برمیداره. 

2+ انگار مدرسه دو گروهه. یک گروه دانش آموزان ابتدایی 7 تا 12 ساله. و گروه بعدی کادری که انگار همون دانش آموزان ابتدایی هستن اما 25 تا 50 ساله. دفتر هم رو خط می زنن، برای خودشون برچسب رنگی میخرن و قایم می کنن مبادا دوستشون ببینه و دلش بخواد و سعی می کنن خودشون رو پیش بزرگترشون عزیز کنن. اگه فردا امتحان دارن به دوستشون نمیگن تا نمره ی خوب واسه اونا باشه. و خیلی تشابهات دیگه. 

3+ گاهی فکر میکنم که بهتره خونه بمونم. من باشم و سوفیا. ادا کردن دِین به جامعه و ارضای روحیه اجتماعی به دیدن این همه «سطح پایین» بودن ها نمی ارزه. شاید سهم من برای کل دنیا همین باشه که بتونم سوفیا رو «سالم» بزرگ کنم...

4+ شاید اگه تمام این مشکلات رو تو یک اتوبوس میدیدم یا بین مردمی که زندگی خودشون رو دارن اینقد سخت نبود. اما دیدن این صفات تو مراکزی که برای آینده نسل بعد و شهر و کشور مفیدن خیلی دردناکه. خیلی دردناک...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
خانوم سین

67- شوهر عزیز من

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ب.ظ


وای چقدر کار دارم. چقدر نور خورشید نازک شده است. از پشتش همه جا و همه چیز و همه کس واضح تر از همیشه است. حتی ... حتی ... حتی آن مرد سوخته ای که لبخند مسخره ای روی لبهایش دارد و ون سبزش را آن طرف خیابان رها کرده است و به کورش که توی ماشین نشسته نزدیک می شود. چقدر واضح است دست هایش، وقتی از زیر کاپشن خاک گرفته اش چیزی بیرون می آورد که اسمش اسلحه است و شلیک می کند به کسی که شوهر عزیز من است. چقدر واضح است صدای جیغ و گریه ی شاهین. چقدر واضح است چرخش آن تکه از بهشت دور سرم ...



        پ.ن.1. کتاب شوهر عزیز من، از فریبا کلهر، نشر آموت

کتاب قشنگیه برای کسایی که ممکنه به هر دلیلی از رمان های جدید ایرانی دوری کرده باشند. 

        پ.ن.2. شاید اولش یکم براتون عجیب باشه اما لطفا حداقل تا بخش 4 و 5 جلو برید. پشیمون نمیشین. 

        پ.ن.3. شاید کسایی که با کتابهای «زویا پیرزاد» ارتباط گرفتن بهتر بتونن این کتاب رو دوست داشته باشند. 

        پ.ن.4. «شهر کتاب» ها یکی از مناطق خوش آب و هوای هر شهر هستن که من واقعا دلم می خواد یکی از شعبه هاش رو داشته باشم. حتما رفتید و اگر نه که حتما بروید!

شهر کتاب مشهد که قرار بود «فقط 5 دقیقه میرم کتابو میگیرم و میام بیرون» رو غیرممکن می کنه. چرخیدن بین اون همه کتاب و آهنگ و کاغذ و کاردستی و پازل و دفترهای گل گلی، کاری نیست که با 5 دقیقه انجام بشه. و در نهایت به جای فقط یک عدد «مادام پو» خریدن با یک کیسه ی بزرگ کتاب بیای بیرون. 

ایده ی شعبه ی شهرکتاب برای شهرهای کوچک، شاید یک مقدار نامناسب باشه. چون شهرکتاب ها تنها جایی هستند که کتاب های گاج و مبتکران و اندیشمند و کلاغ سفید و سبز و خیلی سبز و پارسه و آمادگی تیزهوشان و آمادگی کنکور و هزار تا کتاب تستی دیگه رو ندارند. و در هر شهر تعداد افرادی که کتاب میخوانند ( و به باسواد شدن از طریق تلگرام اکتفا نمی کنند) به نسبت مساحت شهر کاهش پیدا می کند. 

پس شاید من یک کتاب فروش ورشکسته بشم که 2 طبقه تجاری رو که میتونم تبدیل به مزون لباس عروس کنم و از اجاره ی هر لباس تن پوش اول شبی 1 میلیون تومن سود کنم رو مشغول نگه داری کتابهایی کردم که باید چشم در چشم الکترونیکی در دوخته باشند بلکه باز بشه و کسی که میاد تو آدرس نخواد!!!

       پ.ن.5. به صفحه ی Ronak_eats_the_world در اینستاگرام حتما سر بزنید. روناک صاحب کتاب فروشی رهام در شهر بابل. شاید یک روز من هم مثل روناک باشم! (خود کتاب فروشی رهام هم پیج داره. Roham bookstore یا همچین چیزی)


شوهر عزیز من


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
خانوم سین

61- مهر

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


کلاس مطالعات اجتماعی

پایه پنجم


من : بچه ها، تغییراتی که تو اطرافمون رخ میده، یا به صورت طبیعی صورت میگیره مثل تغییر فصل، یا با دخالت انسان مثل جاده سازی. حالا شما برای من مثال بزنین. 

عطیه: خانم مثل گل!

من : باید فعلشو بگی! کاشتن گل با دخالت انسان صورت میگیره. مثل وقتی کسی باغچه شو گل کاری میکنه. اما رشد گل یک تغییر طبیعیه. 


ستایش: خانم مثل بجه دار شدن. طبیعیه. 

من : نه عزیزم. بچه دار شدن با دخالت انسان صورت میگیره. مامان و بابا ازدواج می کنن و بعد حاصل ازدواجشون به دنیا اومدن بچه ست. اما رشد و تکامل بچه که بزرگ میشه یک تغییر طبیعیه. 

ستایش : نه خانم. خدا بچه رو از گِل می سازه. بعد میذاره تو دل مامانش. این طبیعیه. انسان دخالتی نداره. 

من : ... باشه. اما حتما بنویس رشد بچه یک تغییر طبیعی!



پ.ن.1. تدریس تو مقطع ابتدایی پر از چالشه. هر کلمه ای بگی که اشتباه باشه یا با ذهنیت کودکانه شون متفاوت باشه سریعا گوشزد می کنن. و گاهی گوشه گود نگهت میدارن و نمیتونی هیچی بگی. نمیتونی براشون توضیح بدی، نمیتونی اشتباهشون رو تصحیح کنی و از یه طرف دلت نمیاد واقعا بعضی حقایق رو متوجه شن. کلاس "هدیه های آسمانی" پر از این چالش هاست. 

پ.ن.2. روز اول اونقدر برام سخت بود، و پر از ابهام، و پر از "حالا چی میشه" که روز دوم از شدت استرس مریض شدم. و دروغ چرا. پشیمون. با خودم گفتم :"راحت بودی. صبحا میخوابیدی، سازتو تمرین میکردی، زبانت رو میخوندی، سریال مورد علاقه تو میدیدی. دیگه شاغل بودن این وسط چی بود؟! اونم شغلی که نمیدونی هر ساعت قراره چی پیش بیاد."

پ.ن.3. بچه ها خیلی خالصن. خیلی خیلی. یهو وسط کلاس بلند میشن میان بغلت می کنن و باز میرن میشینن سر جاشون. یهو تو اوج درس دادن میگن :"خانم ما نمیدونیم صدای شما از کجا میاد اما هرچی هست خیلی قشنگه". یا مثلا میگن :کاش شما مامان ما بودین! هر چیزی توی ذهنشونه بدون ویرایش میگن. و اکثرا مثبت ه. حتی حرفای اشتباهی که می زنن همه انگار مثبته. شاید چون ما خیلی بزرگتریم اینطوری برامون دلنشینه. حتی اشتباهاتشون، حتی خطاهاشون. خیلی راحت میشه خندید و چشم پوشی کرد. از مزایای خیلی بزرگتر بودن "بخشیدن راحت" و "ناچیز دونستن مشکلات بزرگ" ه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
خانوم سین

58- بوی نارنگی

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

خیابون که میری پر شده از بچه هایی که یک کیسه نایلونی پر از کتاب و دفتر و مداد دستشونه. کیف نو هم که هنوز اتیکتش ازش آویزونه رو دوششون. و اصرار دارن تمام این همه بار رو هم خودشون حمل کنن :)
تو هم وسوسه میشی از دیدن این همه هیجان.
میری واسه خودت مداد سیاه و قرمز و جامدادی و دفتر میخری... 
حالا بعدا یک استفاده ای براشون پیدا میشه. مهم اینه خودت رو وارد این حلقه پر از شور و شوق استقبال از مهر کنی. 


پ.ن.1. از شاغل افتخاری بودن تو ارگان، وارد یک مدرسه ابتدایی شدم... برای سال اول به خاطر اینکه تجربه تدریس تو این سطح رو ندارم، درسای غیرتخصصی و حاشیه ای (حاشیه ای از نظر عدم ضریب در تیزهوشان) رو بر عهده من گذاشتن. قراره از اول مهر یک «معلم مدرسه» باشم.

پ.ن.2. وقتی بهش فکر می کنم ذهنم پر میشه از اما و اگر. که نکنه فلان حرکتت باعث بشه اون بچه اشتباها آموزش ببینه، یا نکنه فلان حرف باعث بشه که مثل یک دومینو یه سری اتفاقات تو زندگی بچه رقم بزنی که به نفعش نباشه. معلمی سخت ترین کار دنیاست. چون یک بچه ابتدایی مثل یک موم ه که هرچیزی رو میبینه، ضبط میکنه، الگو برداری میکنه. روزی چند بار به کفشی که میخوام بپوشم، کیفی که قراره بردارم، حتی نوع ابروهام و رنگ رژلبی که قراره بزنم فکر میکنم. سلام کردن رو بارها تمرین کردم. دستور دادن در کنار مهربون بودن رو. اما خیلی همه چی سخته.

پ.ن.3. یکی از بزرگترین چالش های پیش رو تدریس "هدیه های آسمان" به بچه های کلاس پنجم و ششم ه. سر این موضوع خیلییی درگیرم. به نظرم خیلی مهم تر از علوم و ریاضی باید باشه. بچه های نسل جدیدی که شاید خیلی چیزا براشون کمرنگه توسط کسایی مثل من آموزش ببینن که شاید هنوز خیلی چیزا براشون سواله. و ذهن بچه ها پر از هزارتوهای عجیبه. که کاش سوالی نپرسن که جوابش برای اونا (و برای ما بیشتر) تبدیل به چالش بزرگتری بشه. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خانوم سین

56- چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ



درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی



پ.ن.0. تایتل از مهدی شهابی، شعر از حسین منزوی

پ.ن.1. کار به عنوان شاغل افتخاری در ارگان دولتی به شکل غیررسمی به پایان رسید. 

البته قراره هنوز هفته ای یک روز برم چون کارمندان عزیز بخشمون هنوز تو این یک سال و نیم مسلط نشدن به کار (چون کارها توسط دو تا شاغل افتخاری که خیلی خوشحالن روزهاشون پر میشه، انجام میشد.)

ارگان سکوی پرش خوبی بود اگر امیدی برای موندن در اونجا بود. اما موندن در ارگان نیازمند رکامندیشن های بسیار قوی ای هست که خب فک نکنم من اونقد شاملش بشم. 

پ.ن.2. کارمندایی که تو ارگان هستن خیلی خوبن. خیلی صمیمی. خیلی مهربون و دوست داشتنی. جو خیلی خیلی خوبی داشت. اما مثل تمام سازمان های دولتی دچار "بیکاری" و "تنبلی" و "بی مهارتی" محض هستن. عده ای هستن که تلاش میکنن برای رفع نقص هاشون. و این خیلی عالی بود. و عده ای هستن که...

پ.ن.3. ساعت 10 صبح کیفش رو برمیداشت و میگفت من رفتم. و می رفت که برگرده ولی تا آخر وقت اداره خبری ازش نبود. اوایل فک میکردم مرخصی میگیره. اما بعد دیدم این حجم از مرخصی زیاد به نفعش نیست. بعد فهمیدم که برمیگرده به ارگان اما نمیاد تو اتاق محل کارش. میره اتاق خانم همکارش و اونجا خوراکی و بگو و بخند با همکارا تا ساعت 2 بشه و انگشت بزنن که امروز سر کار حاضر بودن و برن خونه. 

پ.ن.4. باور کردم که به شکل معجزه آوری تمام کارها خودش داره پیش میره. درسته در بهینه ترین شکل نیست اما واقعا داره پیش میره. با تمام تنبلی ها و پیچوندن ها. ولی به شکل عجیبی کارها پیش میره اما بدون شیب صعودی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۸
خانوم سین

24 _ قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد...

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ق.ظ

                       خیالم را شــــــانه میزنی؟؟!

                                                پریشــــــــان است...


 


پ.ن.1. تایتل رو با صدای داریوش گوش بدین...

پ.ن.2. این دو روز به تحویل سبدهای غذایی به افراد منتظر سپری شد... و چقدر چشماشون برق میزد... تو این مواقع آدم باید شاد باشه. که اونا شاد شدن... اما نمیدونم چرا اینقد سنگین بود؟! که چرا اینقد بار شرمندگی روی دوش آدم سنگینی می کنه!؟ که کاش بیشتر ازینها میشد...

پ.ن.3. داشتم تو سایتها دنبال چندتا پیام میگشتم برای تبلیغ «سفیر مهر». یه جا نوشته بود :"متاسفم برای کسانی که برای ترس از جهنم به نیازمندان کمک می کنند." چقد میتونه درست باشه؟! چند تا آدم میشناسیم که حقیقت کمک کردن بدون مطالبه چیزی در ازای اون رو درک میکنن!؟ خوشحال میشم باهاشون آشنا بشم. بیاین روراست باشیم... ما همیشه دنبال معامله برد_برد هستیم. و این بد نیس...

پ.ن.4. شاید یک عروسی بتونه حال و هوامون رو عوض کنه... 

پ.ن.5. مهدی میگه ما مث اون گنجشکی میمونیم که داشت با نوکش رو آتیش آب می ریخت... بهش گفتن این کارت آتیش رو خاموش نمیکنه. جواب داد : میدونم. اما حداقل بعدش میدونم که تمام تلاشمو کردم...

پ.ن.6. به چند دعای از ته دل نیازمندیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۴
خانوم سین

14- صرفن جهت خالی نبودن عریضه

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

پ.ن.1. کارهای ارگان به خوبی پیش میره. البته بماند که یک سری مدارک فوق محرمانه رو کپی کردیم و ارسال کردیم واسه مقام بالاتر در استان کهه احتمالا اونا هم کپی کنن و بفرستن برای مقام دابل_بالا تر برای کشوری. اما خب به طور کلی اوضاع عادیه.

طبق قانون "8 ساعت کار مداوم و انجام ندادن حتی یک کار مفید" مشغول خوندن یکی از کتاب های کتابخونه اتاق بودم به اسم "یک دختر خوب از این کارها نمیکند".

محموعا 98 مورد کار اشتباه که ما جنس های لطیف در محل کار و در ارتباط با دیگران انجام میدیم، و بعد میگیم چرا با ما مثل خودشون برخورد نمیکنن! 

و صادقانه بگم که من 10 مورد از 98 مورد رو خوندم و تمام 10 مورد در من وجود داشت!!!

مثلا نوشته بود اتاق کارتون رو شبیه اتاق نشیمن نکنین... این ینی من باید گلدون، استیکر_نوت های رنگی، پونز ها و گیره های رنگی رو از روی میز کارم بردارم...

یا نوشته بود تو محل کار خوراکی نیارید و پخش نکنین اینطوری شما همچنان نقش "زن بودن" رو ایفا میکنین... این ینی نو_مور_کاپ کیک و شکلات و بیسکوئیت واسه وقت چایی و پاستیل تعطیل.

یا خیلی موارد دیگه که شاید واسه ما خیلی عادی باشه، اما به شدت "زنونه" ست. و برای اینکه بخوای توی محیط کار یک کارمند باشی باید کم تر "زن" باشی.


کاپ کیکس


پ.ن.1. هوا خیلی نوسان داره. تمام درز پنجره هارو میبندم. هوا اونقد گرم میشه که پلمپ ها باز میشه، و دوباره اونقدر سرد میشه که باز باید عملیات هواگیری انجام شه. ماه مهر جالبی بود...

پ.ن.2. حس محرم دارین آیا؟! چرا انگار دیگه حال و هواش نیس؟! (البته اگه تلویزیون نبینین!!)

پ.ن.3. عزاداران بیل از غلامحسین ساعدی تموم شد. داستان یک روستای بسیار بدبخت و مفلوک و بیچاره به اسم بَِیَل. با چند تا فصل که هر کدوم بدبخت تر از قبلی.... داستان "گاو" رو حتمن از دبیرستان یادتونه. یک مش حسن بود که گاو شد... مشت نمونه خروار.

پ.ن.4. در پخت کاپ کیک به مراحل متعالی دارم میرسم. تعیین غلظت مناسب برای انواع تزئین ها، استفاده از شیر طعم دار برای نرم و خوشمزه شدنش، و استفاده از تکنیک تزئین خامه قهوه در کاپ کیک!! :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
خانوم سین

12- _ سیمین تویی؟...

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ

از پله ها که میای بالا، اولین اتاقی که روبروت میبینی و درش بازه، اتاق رئیس الرؤساست. یعنی کافیه همینکه از پله ها وارد بالاترین طبقه شدی مستقیم بری جلو و در بزنی و اجازه ی ورود بگیری و با رئیس الرؤسا یا نماینده ی صحبت کنی... اما نمیدونم تو ناخودآگاه مراجعا چرا جایگاه رئیس ها باید در دنج ترین و غیرقابل دسترس ترین مکان ها باشه. که مثلن هرکسی به راحتی راهشو به اون سمت پیدا نکنه. برای همین از پله ها میان بالا، مسیر رو کج میکنن به سمت چپ. اولین راهرو رو تا آخر میان که اتاق ماست. من ( اَز اَن اینفورمیشن سرویس) بهشون آدرس میدم که برگردن همونجایی که بودن...

 ارگان محترم که اینروزا بهش افتخار دادم (تنها راه توجیه کردن خودم واسه اینکه دارم هرروز میرم بدون هیچ دریافتی!) و برای تایپ و ماشین­نویسی میرم خدمتشون؛ انگار یک کلاس بزرگه پر از بچه های ترم اولی. که هنوز روابط رو کشف نکردن. سلام و احوالپرسی و سوال­ و جواب­ها رو اشتباه برداشت میکنن... کل ارگان در جریان گفت و گوهای همه  اتاق­ها هستن... اخبار و گفت و شنودهای شخصی با سرعت نور منتقل میشه... باید مواظب باشی هر حرفی نزنی، هر جایی نری، تلفن­ها تایمری هستن. نمیتونی زیاد صحبت کنی. حضورت در اتاق همکاران هم بر اساس یک قرار داد ناننوشته تایمری ه.

مثلا ساعت اتاق چند روزه خوابیده و برای هیچکس مهم نیس که همیشه ساعت 2 و ده دقیقه باشه...

یا چندروزه دستمال کاغذی روی میزها تموم شده و هیشکی مسئول تمدیدش نیس...

 یا تابلو سردر اتاق که به خاطر رنگ آمیزی کنده شده رو وصل نمیکنن (فقط تابلو اتاق رئیس الرؤسا وصل شده که مراجعان عزیز اصن نمیخونن و حتما باید تا آخر راهرو تاریک ما بیان تا من حتمن بگم "اتاق 304 لطفا... یا اول راهرو سمت چپ" ( که بیشتر شبیه آدرس دادن پرستارای بیمارستانه)...

و اصلن مهم نیس که 5 طبقه کتابخونه ی توی اتاق که پر از کتابه اصلن به ترتیب قد نیس و CD و بروشور و گزارش کار و پایان نامه و کتاب و نشریه کنار هم نامرتب "ریخته شده"...

 یا سیمهای تلفن و فکس و اینترنت و پرینتر روی زمین ولو شدن (و یک بار طوری نزدیک بود با کله بیام رو زمین که... ) ...

 یا مثلن چون من کارهای فردا رو رو کاغذ های رنگی چسبی مینویسم و روی دیوار کنارم میزنم به قول نایب الرئیس میزکارم شبیه مغازه سوپرمارکتی ها شده :|... 

یا مثلن کلیپسای کاغذ فانتزی ای که برای خودم استفاده میکنم از دبیرخونه برنمیگرده و همون جا محو میشه...

خلاصه کنم...

 چقد کار کردن تو ارگان­های دولتی فرسایش روح و روان داره... هیچی به هیچی نیست. از ساعت 8 صبح تا 2 ظهر میان و انگار همه میدون اما هیچ کاری با ارزش 6 ساعت کار مداوم انجام نمیشه... به قول خانم "پرنیان" ، هنوز این ارگان پرکارترین ارگانیه که تا حالا توش فعالیت داشته... و به قول خانم "فِرِیم"، باید تمام تلاشتو بکنی که جو اینجا نفوذ نکنه تو مغز و روحت...


پ.ن.1. تایتل از یک شعره... از سیمین بهبهانی فک کنم.

پ.ن.2. کلی کاموای رنگی رنگی گرفتم. برای قلاب­بافی. خودآموزی رو شروع کردم. تلاش میکنم الگوها رو بخونم و بتونم همونطوری که نشون داده ببافم.

پ.ن.3. در راستای تلاش برای کاهش وزن، دوباره به "مشت خوری" برگشتیم. اینکه معده ی انسان اندازه­ی یک مشتِ و نباید در هر وعده غذا بیش­تر از یک مشت غذا توش ریخت...

پ.ن.5/3. اعتماد به نفسم برای ظاهرم به شدت اومده پایین، اضافه وزن دلیل عمده شه. البته اضافه وزن محسوب نمیشه اما نسبت به قبل 6 کیلو افزایش وزن داشتم و من دوست دارم مثل سابق باشم. جهت از بین بردن این ضعف، و با تکیه بر تکنیک از هرچی بدت میاد خودتو باهاش روبرو کن، با یک جفت کفش که یکیش مارک داشت و اون یکی مارکش به ماشین گیر کرد و کنده شد، یک مسیر طولانی از خیابون امام رو پیاده رفتم... الانم با همون کفشا تو ارگان هستم. تا وقتی براشون یک مارک جدید پیدا کنم.... الان حالم بهتره.  

پ.ن.4. یک گل تو باغچه دیدم و خواستم که داشته باشم اونو واسه خودم. بذرشو جمع کردم. فقط اسمشو نمیدونستم. پس باید گوگل میکردم. اونم با کیورد هایی که هرکی باشه خنده ش میگیره. "انواع گل­های باغچه ای"، " گل­های شبیه به اطلسی" و "گل­های شب باز" تا بلاخره یک عکس پیدا کردم ازش . "لاله عباسی" . اما اصن بهش نمیومد "لاله" باشه. بیشتر باید یک چیزی بین اطلسی و گل کاغذی باشه تا لاله. خلاصه که بذرشو کاشتم و منتظرم به دنیا بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۴
خانوم سین

9-

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

برای فرار از شب ­زنده داری و دیدن فیلمای دهه های 40 و 50 آمریکا، و ظهر بیدار شدن­ها، به صورت افتخاری با یکی از ارگان­های اداری مشغول به همکاری شدم.
یک میز خالی گوشه ی اتاق به من تعلق گرفت که کم کم لوازم شخصیم پرش کرد. (خیلی دوست داشتم مث میزای اداری معروف یک قاب عکس خانوادگی داشتم، یک سیستم با یه عالم کاغذ یادداشتای رنگی، یک گلدون کوچیک و یه ظرف کوچولو پاستیل)

روز اول، دیدم خانوم فِریم (به خاطر عینک با فریم پهنش این اسمو گذاشتم روش)، یک متن بلند بالای اداری دستشه و با روش تایپ "تک انگشتی" داره دونه دونه حروف رو پیدا میکنه. خب تایپ یک توانایی ویژه نیس. اما این اتاق به یک تایپیست نیاز داشت. پس تایپ کلیه ی نامه های اداری به من رسید.

روز چهارم، خانوم طا مرخصی داشت ولی باید چندتا مطلب روی پرتال قرار میداد. و نمیدونست چطوری میتونه برای یک مطلب بیشتر از دو تا عکس بذاره (مرکز آی تی گفته بود که اصن این امکان وجود نداره)، پس کمکش کردم و قیمت آپلود عکس به جای یک فایل، دو تا رو انتخاب کردیم و مطلب دو تا عکس داره الان... و اینطوری بود که مسئول آپدیت سایت خبررسانی بخش شدم.

و قرارمون 3 روز در هفته بود. و الان هرروز به صورت افتخاری میام و میرم. تا خودمو نشون بدم...

جای شلوغی نیس اما خیلی متنوعه. از همه قشر و همه درجات میان. بد نیست. بهتر از شب زنده داری و روز خوابی های روزمره ست.

 

پ.ن.1. داشتم چاق میشدم. با نرخ 1 کیلوگرم در هفته. مانتوهایی که عاشقشونم دیگه اندازه م نبودن. باید کاری میکردم.

پ.ن.2. برای اینترنت درخواست دادم. چون به نظرم ضروری ترین چیز بود برای شروع کار. مخصوصا که ایمیل و سرچ زیاد نیاز داره. اما متاسفانه تو این ارگان فقط یک سیستم در هر مجموعه اجازه ی اتصال به اینترنت داره. پس اتوماسیون اداری واسه نامه ها وجود نداره و همچنان از سیستم "چاپار" یا حمل دستی نامه ها استفاده میشه. ازین طبقه به اون طبقه. جای تاسفه. من هنوز میخواستم درخواست وای فای رایگان برای مراجعه کننده ها رو داشته باشم. فک کنم این یک امر خیلی عادی واسه یک نهاد اداری مردمی باشه.

پ.ن.3. مامان میگه اگه نخوای با رابطه وارد بازار شی باید خودتو نشون بدی، و اینجا جاییه که من قراره خودم رو نشون بدم. اما اصلن نشون دادنی در کار نیست. ینی کارهایی که من میکنم به خاطر این نیست که من توانایی انجامش رو داشتم، به خاطر اینه که این سه نفر هم اتاق من نمیتونن انجامش بدن.اینکه آدم با قابلیت خودش دیده بشه فرق میکنه تا اینکه بی قابلیتی های بقیه براش پله شه.

پ.ن.3. کلا هفته ی اول ابروخنثی بودم. خیلی چیزا عجیب بود. میگم کم کم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۷
خانوم سین

همیشه از اینکه کسی بخواد با پارتی برام کار پیدا کنه بیزار بودم. چون از کسایی که با پارتی کار پیدا کردن خوشم نمیاد. و نمیخوام از خودم خوشم نیاد! پس بیخیال کلیه ی پارتی بازی هایی ممکن و "معرفی" و "پیشنهاد" هایی که بابا و مامان میتونستن انجام بدن، شدم و گفتم باید یه جوری خودم راهو پیدا کنم. 

درد عمیقی که وجود داره اینه که آدمهایی هستن که خیلی خیلی راحت به همه چی میرسن. و این ارزش خیلی تلاشها رو از بین میبره. مورد اول "کار در خانه" ای که برام پیش اومد، دوست خاله م بود. دانشجوی ارشد بیوتکنولوژی. که از من خواست براش پروپوزال بنویسم. اول بهم برخورد "ینی چی دانشجوی ارشد نتونه خودش سرچ کنه، مقاله پیدا کنه، ترجمه کنه، و پروپوزال بنویسه؟" . بعد دیدم چقد خودم برای تکمیل اون پایان نامه که هیچ ارزشی نداره زحمت کشیدم. که چقد مهدی برای تکمیل دکتری ش داره زحمت میکشه و روزی 16 ساعت پای لپتاپ میشینه و ضعیفی چشم و آرتروز گردن و درد مفاصل میگیره. 
اما نهایتا دیدم که این خانم هیچوقت نمیره دنبال "یاد گرفتن ماهیگیری" . دنبال یک ماهی سفید تپل خوشگل میگرده که از آسمون بیفته تو دامنش.
و بعد دیدم که چه انسانهایی اطرافم دارن مفت مفت به معنای واقعی لیسانس و ارشد و دکتری میگیرن بدون اینکه حتی من یادم بیاد حرفی از دفاع زده باشن، یا تو ترجمه ی یک مقاله کمک بخوان، یا حتی بدونن "نیم فاصله" رو چطور میشه با کیبورد زد...
پس پا گذاشتم روی وجدانی که می گفت "کسی که میخواد لقبی بگیره باید براش زحمت کشیده باشه"، و قبول کردم پروپوزالش رو براش بنویسم. اما خیلی درد عمیقیه. خیلی...

 

پ.ن.1. درد عمیق تر وقتیه که طرف میخواد زنگ بزنه یه دور از رو متنی که تو براش نوشتی برات بخونه که اشتباه چیزی رو نگه.

پ.ن.2. درد خیلی عمیق تر اینه که ازت بپرسه :" میتونم من نمونه ی خون زنان 30 سال رو جمع کنم اما تو پایان نامه و پروپوزالم بنویسم زنان باردار؟"  و من سعی کنم براش توضیح بدم که شاید مقاله ای که بعدها استاد عزیزت واسه بالا بردن درجه ی دانشیاریش بنویسه منبع کار خیلیا بشه. شاید کسی چک نکنه درستی نمونه ها رو، اما شاید یک نفر یک جایی رفرنس کارش تو باشی. 

پ.ن.3. و نمیدونست SPSS چیه.و گوگل اسکولار رو تا حالا نشنیده بود.

پ.ن.4. حتی دلم نمیاد واسه این کار ازش پول بگیرم. مگه سرچ تو گوگل و ترجمه ی 7 تا مقاله اونم 6-7 خط از هرکدوم چقد میشه؟! 

پ.ن.5. به کجا میریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین