~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۸:۳۰ ب.ظ
"به حرمت دوستی که نمیدانم این که می نویسم راه سعادت است  که میروم یا راه شقاوت و حقا که نمیتوانم که ننویسم..."*     پ.ن.۱. کاش ماه میدونست از بین این همه ستاره و سیاره فقط یکیشون مشتری ست! پ.ن.۲. * عبدالله بن محمد میانه ای همدانی، عین القضات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۸۸ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۳:۱۹ ب.ظ
با لپ تاپ آنلاین شدم... هوووووووووووووووورا! در همین جا صمیمانه از دوست عزیزم لاله جون تشکر میکنم که بهم گفت این ایرانسل به چه دردی میخوره! روزای قشنگی میگذرن البته به سختی... درگیر دانشگاه و درس و کار و بعد هم گشتی تو بابلرود... دیشب خونه ی لادن اینا بودیم... از صبح تا ساعت ۵ یکسره میدویدم... رسیدم اونجا چیزی شبیه جنازه بودم... با روحیه دهی دوستان فقط حالم خراب تر شد طوری که صبح اومدم خوابگاه و به مامانم زنگ زدم فقط گریه میکردم! بعدش هم تنها راه رو واسه آروم شدن این دیدم که دکوراسیون اتاق رو عوض کنم... تخت ها رو جابه جا کردم و کلی تمیزکاری... بعد هم که به خیال درس موندم خوابگاه و یاد گرفتم بیام نت! اصلا همینکه کانکت هستی به اینترنت برات امیدوار کننده ست!!! منتظر شنبه میمونم با اینکه کلی کار داریم...   پ.ن.۱. بچه ها برنامه ی دریاکنار ریختن... حتما هماهنگی ش با منه! نمیدونم میتونم دوباره از بهرام خان بخوام یا نه؟ اعصاب برگشتن به اون .... رو ندارم!؟! پ.ن.۲. خیلی سخته... خوب بودن و پاک موندن... اینکه همونی داری میشی که با قاطعیت ردش میکردی و غیر ممکن میدونستیش... البته هنوز به هیچ جا نرسیدم ولی امیدوارم همیشه همین باشم... پ.ن.۳. انجمن علمی انتخاباتش انجام شد و در شرایطی کاملا عادلانه (!) انتخاب شدیم! :) پ.ن.4. میتونم اینجا غر بزنم؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۸۸ ، ۱۵:۱۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ
آخر هفته ی محشری رو گذروندم!با وجود اینکه بچه ها همه رفته بودن ولی خیلی خوب بود. چهارشنبه ساحل سنگی... فرحناز رو از اونجا خریدم... یه گلدون داوودی بنفش! خیلی دوسش دارم! پنجشنبه رفتیم دریا کنار... با پارتی آقای بهرام خان... زیاد به گروه خونی م نخورد ولی بازم خوش گذشت... آخه من اگه جای اون مرده بودم و میدیدم زنم این ریختی میاد بیرون کنار دریا یکی میزدم تو دهنش... نه اصلا بیخیالش میشدم!ولش میکردم بره دنبال همونایی که این چیزا رو ارزش میدونن! یا اگه جای مامان و بابا ی (بیییق) بودم که میدونستم اونجا چه گندکاری ای درست کرده دست و پاشو میبستم و مینداختمش تو اتاق... موبایل و ماشین رو هم ازش میگرفتم! جمعه هم که روز نظافت... کفشامو شستم... در دورترین مکان نسبت به خوابگاه ویولون تمرین کردم و بعد هم آماده سازی واسه شنبه! خیلییییی خوش گذشت!     پ.ن.۱. فعلا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۸ ، ۱۱:۱۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۸۸، ۰۴:۰۱ ق.ظ
دیشب کلی بچه بازی در آوردم... ساعت ۶ شب رفتم دریا... با لباس... بعد هم بستنی خوردم... دیشب رو به موت (!) بودم. همه امروز میرن. لاله بعد  آزمایشگاه فیزیک خدافسی کرد. زینب و الهه و عاطفه هم ساعت ۴ میرن! من اصلا حوصله ی ۱۴ ساعت راه رو ندارم. علیرغم اصرار های معصومانه ی باباجوووونم میمونم اینجا! اگه برسم و وقت کنم تو این ۳ روز برای فیزیکم ارزش قائل بشم و یه ذره روش فکر کنم!     پ.ن.۱. همیشه فکر میکردم تو این جور مواقع عاقلانه تر عمل میکنم و محکم تر! به عنوان تجربه ی اول ایفتیضاح () بود!  پ.ن.۲. سر کلاس ویولن... موقع آموزش نت سفید گفتم بهش که خودم میخوام بزنم. براش یه صفحه از کتابو زدم و به قول خودش دو جلسه جلو افتادم. بعد  تموم شدن وقت رسمی گفت که هنرجوی بعدیش نمیاد. بعد ویولن رو کوک کرد و ازم پرسید چی دوست داری برات بزنم؟ و من گفتم :سنتی ایرانی... فکر کنم ۲۰ دقیقه فقط برام زد! محشر بووووود! پ.ن.۳. میترا ارشد داره... واسه همین روزی چند بار تو اتاق و دانشگاه ازمون میپرسه :شوهرای ما کیان؟ و من و الهه داد میزنیم : کتاباموووووووووووووووون!!! پ.ن.۴. و ان یکاد الذین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۸ ، ۰۴:۰۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۸۸، ۰۹:۲۸ ق.ظ
کلاس ویولون... دانشگاه... کنسل کردن کلاس جانوری... همه و همه عالی بووووود٬ جالبه که این روزا آدم از همه چی راضی باشه! و اینکه دوستاتو ببینی که یواشکی پشت درختا با یکی قرار گذاشتن و مجبور بشی بگی که ندیدی!   پ.ن.۱. ممنونم! واسه همه چی! از اینکه هنوز خووبم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۰۹:۲۸
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۸۸، ۰۹:۵۰ ق.ظ
صبح ساعت حدود ۱۲ () بود که مامان زنگ زد. وقتی دید خوابم با لحنی گیرا برای تهیه ی نهار به من تذکر داد به طوری که به خودم که اومدم تو آشپزخونه بودم و داشتم عدس میشستم!!! خلاصه که نهاری که آخرش از آب در اومد اونقدر خوشمزه بود که صمیمانه دلم میخواست همه تون بودین و ازش میخوردین! به هر حال به عنوان اولین تجربه خوب بوووووود.   پ.ن.۱. خوشم میاد هر شب میریم شهر و بابلرود و ساحل سنگی... هر شب بستنی قیفی و پیراشکی! پ.ن.۲. خوشحالییییییییییییییییییییییییییییم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۸۸ ، ۰۹:۵۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۸، ۰۹:۱۴ ق.ظ
سرفصلای دکتر کرام الدینی رسید... و جالبه که ما طبق سرفصلای دانشگاه تهران پیش نمیریم! دانشگاه با ترم پیش خیلی فرق کرده... ورودیای زیادی داریم که هیچکدوم آشنا نیستن ولی بازم خوش میگذره...   پ.ن.۱. دکتر نقی نژاد با لحن الزامی اجباری مودبانه به پریچهر گفت: تو باید سیمین رو بشناسی! پریچهر هم گفته که میشناسه... دکتر نقی نژاد هم گفته که رفتار و حرکاتتون مثل همه!!! پ.ن.۲. پشت سر استادا از ترم بالایی ها حرفایی میشنویم که اونقدر ها خوشایند نیست! چه خبره دانشگاه؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۸ ، ۰۹:۱۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۸، ۰۲:۳۱ ب.ظ
یه استارت عالی تو شروع هفته... دیشب با بچه ها کلی راه رفتیم... پیاده بابلرود رو مثل همیشه متر کردیم! امروز هم از صبح دانشگاه... بوفه هم راه افتاد... جای بهرام خان خیلی خالیه! بعد کلاس هم سریع رفتم کلاس ویولن... استاد خوبی داریم...     پ.ن.۱. با دکتر کرام الدینی تماس گرفتم واسه سرفصل ها! دکتر حسین زاده داره خودشو و ما رو میکشه! پ.ن.۲. استاد ویولون م عاااااااااالیه! پ.ن.۳. امروز مانتو سبزه رو با یه شلوار کتان گشاد پوشیدم و کفشای تخت اسپرت با یه لباس مشکی زیرش... شلوار رو هم کلی کشیدم پایین تا ۳ لایه بیفته رو کفشم که قدم کوتاه تر دیده شه!... قدم کلی کوتاه شد ولی حداقل فاطی بهم گیر نداد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۸۸ ، ۱۴:۳۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ
چون آدمی از کوه مشکلات با یاری خدا به سلامت فرود آید آن همه لطف و عنایت پروردگارش را از یاد برد و عجبا که از کبر و غرور به پروردگارش بنگرد که آری اکنون من توانگرم و دگر بار که در باتلاق هراس نابودی در افتد گستاخانه مسالت یاری از اله طلبد و از خلوص قلب او را یگانه یاری گر نامد و چون دگر بار زجه و زاریش به سپهر بالارود و کارگر افتد و از دام هلاکت برهد این انسان فراموشکار جاهلانه از روی غرور به عصیان و سرکشی حق پردازد. این است چرخه ی زندگی این مخلوق فراموشکار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۸۸ ، ۲۰:۵۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۸۸، ۰۱:۵۹ ب.ظ
آخر هفته ی خوبی رو میگذرونیم... مروارید اومد... بهرام خان دیگه نمیاد بوفه ی ما... کتاب "بیوشیمی" دو جلدی ه که یک جلدش ۲۳۰۰۰ تومنه... کرایه ی تاکسی شده ۱۵۰ تومن...   پ.ن.۱. و  ان یکاد الذین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۸۸ ، ۱۳:۵۹
خانوم سین