دیشب کلی بچه بازی در آوردم...
ساعت ۶ شب رفتم دریا... با لباس... بعد هم بستنی خوردم... دیشب رو به موت (!) بودم.
همه امروز میرن.
لاله بعد آزمایشگاه فیزیک خدافسی کرد. زینب و الهه و عاطفه هم ساعت ۴ میرن! من اصلا حوصله ی ۱۴ ساعت راه رو ندارم. علیرغم اصرار های معصومانه ی باباجوووونم میمونم اینجا!
اگه برسم و وقت کنم تو این ۳ روز برای فیزیکم ارزش قائل بشم و یه ذره روش فکر کنم!
پ.ن.۱. همیشه فکر میکردم تو این جور مواقع عاقلانه تر عمل میکنم و محکم تر! به عنوان تجربه ی اول ایفتیضاح () بود!
پ.ن.۲. سر کلاس ویولن... موقع آموزش نت سفید گفتم بهش که خودم میخوام بزنم. براش یه صفحه از کتابو زدم و به قول خودش دو جلسه جلو افتادم. بعد تموم شدن وقت رسمی گفت که هنرجوی بعدیش نمیاد. بعد ویولن رو کوک کرد و ازم پرسید چی دوست داری برات بزنم؟ و من گفتم :سنتی ایرانی... فکر کنم ۲۰ دقیقه فقط برام زد! محشر بووووود!
پ.ن.۳. میترا ارشد داره... واسه همین روزی چند بار تو اتاق و دانشگاه ازمون میپرسه :شوهرای ما کیان؟ و من و الهه داد میزنیم : کتاباموووووووووووووووون!!!
پ.ن.۴. و ان یکاد الذین...
۸۸/۰۷/۲۱