صبح ساعت حدود ۱۲ () بود که مامان زنگ زد. وقتی دید خوابم با لحنی گیرا برای تهیه ی نهار به من تذکر داد به طوری که به خودم که اومدم تو آشپزخونه بودم و داشتم عدس میشستم!!!
خلاصه که نهاری که آخرش از آب در اومد اونقدر خوشمزه بود که صمیمانه دلم میخواست همه تون بودین و ازش میخوردین!
به هر حال به عنوان اولین تجربه خوب بوووووود.
پ.ن.۱. خوشم میاد هر شب میریم شهر و بابلرود و ساحل سنگی... هر شب بستنی قیفی و پیراشکی!
پ.ن.۲. خوشحالییییییییییییییییییییییییییییم
۸۸/۰۷/۱۷