عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم ،
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد،
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته
و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق رادارد
وگرنه من بجای او چوبودم
یک نفس ،کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد...
پ.ن.۱. هیچ چیز بدتر ازین نیست که بدونی چیزی حقه... میدونی چیزی درسته و جلوی چشمات انکارش کنن! نه به خاطر اینکه چیزیو میدونن! دقیقا انکارش کنن چون هیچی نمیفهمن ازش! یه چیزی تو مایه های "مثل غار افلاطون"! اصلا دقیقا خود غار افلاطون!... و تمام درد همینه که اگه میدونستی میدونن و اینو میگن دلت نمیسوخت! میترسم... از هرچی که داره پیش میاد... از اینکه هیچی معلوم نیست! از تمام مسائلی که قاطی شده... از اینکه نمیدونی کسی که کنارته با توئه یا علیه تو! و اگه علیه تو برای این تضاد تا کجا پیش میره... دیگه هیچ مرزی بین انسان و حیوان نیست!
پ.ن.۲. شاید نوشتنشون همون زمان مسخره و بی مورد بود اما خوندنشون هنوز هم جذابه! مخصوصا اگه بعد مدت ها چشمت بیفته بهشون! خیلی اتفاقا افتاده که یادم نبود و اگه هنوز به خوبی عاطفه جزئیات رو نگه میداشتم میتونستم از خیلی مسائل جلوگیری کنم اما خب... این یه خاصیته که تو خودم کشف کردم! هرچیو که مینویسم از ذهنم پاک میشه... انگار اتفاق نیفتاده!... فک کنم باید دوباره بنویسم!
پ.ن.۳. من همینجا تعهد میدم که دیگه هیچوقت تعطیلتو یک ماهه نکنم! که متنفر شدم از این سکون و این شهر... از هرچی تلویزیون و غذای آماده و خواب بدون دغدغه ست... دلم شنبه های پرکارو میخواد! از ۸ صب تا ۸:۳۰ یکسره و وقتی میای چشمت به غذای سلف باشه حتی اگه ماکارونی باشه! واسه خود درگیریا... واسه مسیر همیشگی و دوست داشتنی سه راه تا دانشگاه که روز آخر واقعا قدم زدن تو مسیرش فااز داد!
پ.ن.۴. یعنی جدی وقتی تو اون حس و حال بودی و من الکی حرفای مزخرف بهت میزدم چه حالی داشتی؟ من که الان درگیر همون افکارم اگه یکی مثل خودم بیاد بهم بگه :"بیخیال" "ولش کن" ۴تا دری وری بهش میگم! لطفا هرجا هرکی دید دارم الکی بهش دلداری میدم همونجا بگه! مرسی! مجبور نیستم سنگ صبور باشم!
۸۹/۱۱/۲۶