~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۳ مطلب با موضوع «کتاب هایی که خوندم» ثبت شده است

20_ آدم شدن چه مشکل...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

پشت چشمان تو شهریست

 پر از ویرانی

           هر کسی چشم تو را دید 

           دلش ویران شد؛؛؛


کافر آمد که کمی 

کفر بگوید از تو

        یک نظر کرد به چشمان تو 

                                 با ایمان شد...!!!


پ.ن.1. آدم شدن چه مشکل...

پ.ن.2. درگیر شدن با قالب تا حدودی جواب داد... هرچند هنوز دلم پیش قالب بلاگفاست...

پ.ن.3. در راستای اینکه "از هرچی میترسی باهاش روبرو شو"... تقریبا یک ماهه که تنها چیزی که سرچ میکنم ایناست :"آیا مرگ دردآور است؟"، "مردن چگونه است؟"، "چه کسانی مرگ دردناکی دارند؟!"، "مرگ سخت یعنی چه؟!"، "اتفاقاتی که در بدن به هنگام مرگ رخ می دهد؟!" ، "آنهایی که مردند و زنده شدند"... 

بعد فک میکنی که خیلی خوب مطالعه کردی، خیلی خوب توجیه شدی... خیالت راحت میشه و پانیک های ترس از مرگ قریب الوقوعت کمتر میشه، اما بعد یهو خبر میاد که یکی از دوست داشتنی ترین آدمهایی که میشناختی، که داشت مبارزه میکرد و سرطان لعنتی رو کاملا نابود کرده بود، یکهو، یک شبه... دیگه نیست... 

و اون موقع دوباره سردرد و اضطراب و غم برمیگرده... و میفهمی اونقدری که لازمه توجیه نیستی دختر جون!

پ.ن.4. کتاب "در آغوش نور" ، خیلی دید قشنگی میده... حتی اگه حقیقت نداشته باشه... و شاید الان کلی آدم پیدا بشن، شبیه همون چیزایی که واسه سرطان زا بودن رنگ کاپ کیک ها گفتن، بگن که اینا یک مشت داستان و خزعبلات خوشبینانه و رنگی رنگیه... اون دنیا همچنین هیزم و آتیش و خشم و تکبر و مجازات ه... آیا کسی هست که فقط بگه :" وقتی که رحمتش از غضبش پیشی میگیرد" و انگار تمام مسائل حله...

پ.ن.5. چرا درک و باور همین جمله اینقدر سخته!؟ میگم چرا! چون ما انسانیم! و تو مغزای کوچیکمون نمیگنجه که تا وقتی فرصت داریم انتقام بگیریم، چرا باید ببخشیم!؟ اونم طوری ببخشیم که حتی زمین یادش نیاد اون خطا رو... حتی خودش یادش نیاد خطاش رو ... و میشه با جسم محدود یک وجود نامحدود رو درک کرد؟! ... برای همین اینقدر سخته که نمیتونیم باور کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۵
خانوم سین

15- اندر احوالات سبو

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا آدما یه کارایی تو زندگی میکنن... یه چیزایی تو مایه های "آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت... "، بعد مبنا رو میذارن بر اینکه آب رفته به جوی برنمیگرده پس ینی هیچ زمانی تو این زندگی نقطه ی "فِرِش استارت" نیست ... ولی یه زمان هایی هست که میشه تو مایه های "دستی اگر شکست سبویی، غمین مباش/ با یک سبوی میکده ویران نمی شود"...

                                                                                                      و این ینی امید....


پ.ن.1. سه سال از شروع زندگی مشترک گذشت. سه سال سریع ... آسون نبود. سخت هم نبود. یه سری اتفاقا هست که وقتی هنوز اتفاق نیفتاده آدم فکر میکنه از پسش بر نمیاد... ولی وقتی براش اتفاق میفته باید ادامه بده و بعد میبینه اونقدرا چالش بزرگی نبود که فک میکرد... بر اساس همین از تاهل خود بعد از 3 سال راضیم... اما اگه مجرد بودم شاید هیچوقت تاهل رو انتخاب نمیکردم...

پ.ن.2. یه چیزایی هست که خیلی جذابه و تو تأهل نیست... اون ترس و هیجان مخلوط قرار گذاشتن تو یک کافه دنج و اضطراب اینکه آشنایی آدم رو نبینه... اون دو طبقه لیوان شیشه ای که انگار یه جایی تو سینه ت وصل شده و هر دفعه کنارش راه میری و دستت به دستش میخوره همه ش فرو میریزه پایین... اینکه گل هایی که برات میاره رو خشک میکنی. تک تکشون رو. اینکه شبا تا نیمه شب بیدار میمونین و صحبت میکنین. زیر پتو. یواشکی. که وقتی یهو بابا و مامانت در رو باز کنن و نور موبایل رو نبینن...

پ.ن.2/5. اما زمانی که متأهل میشی، با اینکه اون فرد همون فرده... اما خبری از لیوان های شیشه ای نیس... تپش قلب دیگه نداری... مطمئنی واسه توئه و مطمئنی دوستت داره پس شبا ساعت 11 میخوابی و چرا مثلن ساعت 2 شب یهو بخوای بهش زنگ بزنی؟... یا حتی دیگه مامان و بابات یهو در اتاقتو باز نمیکنن، یا وقتی آهنگ غمگین گوش میدی دیگه سوال جواب نمیکنن که چته... تا هر ساعتی بیرون باشی دیگه نه ترس از دیر رسیدن داری نه هیجان اینکه چی بپوشی نه ترس اینکه نکنه دیده بشی... حتی دیگه گرفتن دستش اونقدر عادی میشه که میتونی حتی یک خیابون رو تا آخرش بری بدون اینکه دستش رو بگیری... 

پ.ن.3. به قول رومن گاری _خداحافظ گاری کوپر_ : "وقتی ازدواج میکنی و بعدخونه میخری، ماشینتو عوض میکنی، بچه دار میشی... اسم اینا دیگه عشق نیست. زندگیه!" و چرا تغییر یک نقش _نه تغییر فرد_ اینقدر همه چی رو عوض میکنه.

پ.ن.4. آهنگ عشق _ داریوش و فرامرز اصلانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۵
خانوم سین

14- صرفن جهت خالی نبودن عریضه

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

پ.ن.1. کارهای ارگان به خوبی پیش میره. البته بماند که یک سری مدارک فوق محرمانه رو کپی کردیم و ارسال کردیم واسه مقام بالاتر در استان کهه احتمالا اونا هم کپی کنن و بفرستن برای مقام دابل_بالا تر برای کشوری. اما خب به طور کلی اوضاع عادیه.

طبق قانون "8 ساعت کار مداوم و انجام ندادن حتی یک کار مفید" مشغول خوندن یکی از کتاب های کتابخونه اتاق بودم به اسم "یک دختر خوب از این کارها نمیکند".

محموعا 98 مورد کار اشتباه که ما جنس های لطیف در محل کار و در ارتباط با دیگران انجام میدیم، و بعد میگیم چرا با ما مثل خودشون برخورد نمیکنن! 

و صادقانه بگم که من 10 مورد از 98 مورد رو خوندم و تمام 10 مورد در من وجود داشت!!!

مثلا نوشته بود اتاق کارتون رو شبیه اتاق نشیمن نکنین... این ینی من باید گلدون، استیکر_نوت های رنگی، پونز ها و گیره های رنگی رو از روی میز کارم بردارم...

یا نوشته بود تو محل کار خوراکی نیارید و پخش نکنین اینطوری شما همچنان نقش "زن بودن" رو ایفا میکنین... این ینی نو_مور_کاپ کیک و شکلات و بیسکوئیت واسه وقت چایی و پاستیل تعطیل.

یا خیلی موارد دیگه که شاید واسه ما خیلی عادی باشه، اما به شدت "زنونه" ست. و برای اینکه بخوای توی محیط کار یک کارمند باشی باید کم تر "زن" باشی.


کاپ کیکس


پ.ن.1. هوا خیلی نوسان داره. تمام درز پنجره هارو میبندم. هوا اونقد گرم میشه که پلمپ ها باز میشه، و دوباره اونقدر سرد میشه که باز باید عملیات هواگیری انجام شه. ماه مهر جالبی بود...

پ.ن.2. حس محرم دارین آیا؟! چرا انگار دیگه حال و هواش نیس؟! (البته اگه تلویزیون نبینین!!)

پ.ن.3. عزاداران بیل از غلامحسین ساعدی تموم شد. داستان یک روستای بسیار بدبخت و مفلوک و بیچاره به اسم بَِیَل. با چند تا فصل که هر کدوم بدبخت تر از قبلی.... داستان "گاو" رو حتمن از دبیرستان یادتونه. یک مش حسن بود که گاو شد... مشت نمونه خروار.

پ.ن.4. در پخت کاپ کیک به مراحل متعالی دارم میرسم. تعیین غلظت مناسب برای انواع تزئین ها، استفاده از شیر طعم دار برای نرم و خوشمزه شدنش، و استفاده از تکنیک تزئین خامه قهوه در کاپ کیک!! :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
خانوم سین