~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
فردا شاید واسه آخرین بار رفتم کتابخونه وکیلی... از رمانای خارجی به خاطر سبک بودن و ارزش ندادن خوشم نیومد... ارزش ندادن به خانواده،همسر،دختر،همکار... رمانای ایرانی هم که مثل قارچ رشد میکنن! دخترای خوشگل و مهربون و نجیب با پسرای خوشتیپ و خوش هیکل و احتمالا خارج رفته... نمیگم ناامیدم! چون کتاب خوب هم گاهی اوقات اومده زیر دستم...   پ.ن.۱. sms های یه نفر آشنا و ۹۹٪فامیل،بد جور کنجکاوم کرده! آخه چیزایی میگه که خیلی برام عجیبه!راستش چیزایی میگه که اگه ببینمش... پ.ن.۲. آشا برگشت خونه! اونم با چه وضعی...ستایش جون حموم ادکلن گرفتتش! رو دست و پاهاشم با خودکار امضا کرده! پ.ن.۳. خدایا ممنون که افطارو برامون گذاشتی... وگرنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۸۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ
به شدت تشنمه! گرسنه مم هست! بیسکوییتو و آبمیوه ها واسم چشمک میزنن! دلم شکلات کاکائویی خالص میخواد... یا شاید یه لیوان بزرگ ایس پک ... بستنی هم بد نیست...   پ.ن.۱. ستایش دیشب آشا رو خفه کرد! لب و دماغشو با مدادای آرایشی سیاه کرد بعدم هی بهش گفت: نینی ببخشید! نی نی ببخشید! پ.ن.۲. از کاری که قولشو بهت داده بودم عقبم! باید جبران بشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۸۷ ، ۱۲:۰۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۸۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ
بلاخره روزی که خیلی وقت بود منتظرش بودم رسید... خرید!! کاسه، بشقاب کفگیر، ملاقه سنگ پا و سبد و آبکش کلی کیف داد!   پ.ن.۱. هیچکس نمیذاره شاهینو با خودم ببرم! محبوب میگه تو خوابگاه تیکه تیکه ش میکنن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۸۷ ، ۱۱:۰۸
خانوم سین

~:* بگو سیب... *:~ -

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ

خرید!!

کاسه، بشقاب

کفگیر، ملاقه

سنگ پا و سبد و آبکش

کلی کیف داد!

 

پ.ن.۱. هیچکس نمیذاره شاهینو با خودم ببرم! محبوب میگه تو خوابگاه تیکه تیکه ش میکنن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ
دلم برای همشون تنگ میشه... واسه مونا، فرزانه، ندا، مهسا، فائزه و شادی... داشتم فکر میکردم که چه جوری یکیو پیدا کنم که جانشین ۷ سال بودن با اونا بشه؟ هیچ وقت فراموششون نمیکنم! شده با یه پیامک... آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز........و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی........عاشق آنکه تو را می خواهد.......و به لبخند تو از خویش رها می گردد......... و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد   پ.ن.۱. هنوز نمیخوام برم! اینو همینجوری گذاشتم! آخه الان وبلاگ شادی بودم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۳۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۸۷، ۰۳:۱۹ ب.ظ
خداجونم! ممنون! زیست سلولی مولکولی... دانشگاه سراسری بابلسر   پ.ن.۱. راه ارتباطی به بابلسر نداریم! به عنوان دانشجوی جامعه فکر درسم باشم یا رفت و آمدم؟ پ.ن.۲. به مونا و ندا به خاطر نتایج خوبشون تبریک میگم! پزشکی مشهد و پزشکی گرگان پ.ن.۳. واسه همه ی دوستام که موندن سال دیگه پزشکی بخونن هم دعا میکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۸۷ ، ۱۵:۱۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۸۷، ۱۰:۵۱ ق.ظ
اینترنت هم شده دردسر... مثل مجرما یواشکی میام و زود میرم...   پ.ن.۱. واسه لیلا دعا کنین! دوست سرور
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۸۷ ، ۱۰:۵۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۴:۰۹ ب.ظ
رمضان ماه سجاده های سبز ماه دستان نوازش آسمان ماه پنجره های گشوده ی رو به ملکوت ماه عروج بر بلندای معنویت و خلوص بر شما یاران روزه دار تهنیت باد... (با تشکر از ساجده)   پ.ن.۱. کاش ماه میدونست از بین این همه ستاره و سیاره فقط یکیش مشتری ست... پ.ن.۲. خودتو حفظ کن دختر... بزرگترته! احترامشو نگه دار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۸۷ ، ۱۶:۰۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۸۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ
۱۲ ساعت کار مداوم داشتیم روی یک پل... یک ساله اعلام شده مسابقات میخواد برگزار شه... ما یه روز مونده به موعود ثبت نام کردیم! سعید و علی تا ساعت ۵ صبح روش کار کردن و خداییش زحمت کشیدن... این طرح اولیه شه      پ.ن.۱. همدیگه رو درک نمیکنیم! نه من اونو، نه اون منو! نتیجه ی بحثامونم با فرمان اون ختم میشه:" دیگه حرف نزن"؛ "بسه". خب دوستش دارم! ولی با بعضی رفتاراش نمیتونم کنار بیام... پ.ن.۲. وضعیت هورمنی عقلم داغونه! یه دفعه فکر میکنم با ندیدنش بزرگترین شانس زندگیمو از دست دادم... چند دقیقه بعد احساس میکنم ارزش فکر کردنو نداره... خدایا خودت کمک کن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۸۷ ، ۱۰:۱۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ
گریه کردم... برای بهرام واسه فرخ و واسه خودم   پ.ن.۱. خیلی ترسو ام! تقصیر خودم نیست! ذهنیتایی که برام ساختن داغونه پ.ن.۲. قدرت تصمیم گیریم رو به تحلیله!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین