~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

~:* بگو سیب... *:~ -

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ

گریه کردم...

برای بهرام

واسه فرخ

و واسه خودم

 

پ.ن.۱. خیلی ترسو ام! تقصیر خودم نیست! ذهنیتایی که برام ساختن داغونه

پ.ن.۲. قدرت تصمیم گیریم رو به تحلیله!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

روز دهم...روز آخر

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
امروز آخرین روزه! یه ذره تهران موندیم... شب خواب دوستامو دیدم! دلم واسشون تنگ شده!   پ.ن..۱. واسه کسی بمیر که واسه ت تب کنه دختر جان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز نهم

پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
امروز افتضاح بود... از قشنگ ترین و بکر ترین جاده ها گذشتیم! تو قلب گیلان... ولی... بقیه ش رو نمینویسم! از افکاری که این جور مواقع تو ذهنم میاد عصبانی میشم! در ضمن میترسم خودش بیاد بخونه!     پ.ن.کاش خدا همه رو ببره بهشت! همه رو...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز هشتم

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
امروز "شاهین" به جمعمون اضافه شد! یه پسر آروم و دوست داشتنی که فقط یه ذره تنبله! از خیلی چیزا به خاطرش گذشتم! امیدوارم لیاقت بودن با من و آشا رو داشته باشه!   پ.ن.۱. معذرت خواهی بلد نیست! توجیه ش هم اینه که کارایی که کرد عمدی نبوده!پ.ن.۲. عمو علیرضا تو ساری یه تصادف کوچیک داشتن!پ.ن.۳. دنبال یه سوییشرت قرمز کلاه دار میگردم! سراغ دارین؟ پ.ن.۴. بازم کوله پشتی خریدم! D&G
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز هفتم

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
رفتیم "دو هزار " و "سه هزار" (اسم کوه)   ویلاهایی داشتن که واقعا محشر بودن! نهار رو تو تنکابن موندیم!عمو علیرضا نیومده برگشتن! (حال اقدس خانم بد بود)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز ششم

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
بعد نهار رفتیم به سمت چالوس و آستارا تا عمو علیرضا اونجا به ما ملحق شه... شب رو تو تنکابن موندیم... میخوایم شام رو بیخ گوش دریا بخوریم...   پ.ن. آرمان فسقلی ۵ ساله اومده به من میگه :"منچ شاخی؟" (مدل دعوت کردن پسرای امروزی!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز پنجم

يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
امروز صبح بلاخره رفتیم طرح سالم سازی و موفق شدیم یه ذره شنا کنیم! بعد از ظهر هم بعد بازی استقلال (۰-۱ باخت) رفتیم بازار دوباره! شب هم تو پارک لاله موندیم و شام رو کنار ساحل و در حال تماشای اختتامیه ی المپیک خوردیم!   پ.ن. خدا نکنه تو یه مکان عمومی بلوتوثت رو روشن کنی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز چهارم

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
یک روز عالی واسه ی من... کار هر روز سعید و سامان و ایمان و آرمان و ابوالفضل دریاست! من و مامان هم رفتیم بازار... شب قایق بازی و آیس پک خورون داشتیم(دارم اسمارتیز بالا میارم!)... احتمالا بعد شام هم بریم ساحل واسه صرف هندونه!خیلی خوش میگذره...   پ.ن. آشا حال میکنه! با آرمان و ایمان دوست شده! آرمان امروز آشا رو رو پاش گذاشته بود واسه ش شعر میخوند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

روز سوم

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
صبح رفتیم ساحل و یک قلعه ساختیم. بعد از ظهر هم شهر بازی و بستنی خوری...   پ.ن.۱.دلم واسه ستایش و دوستام تنگ شده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین