امشب عمه طاهره زحمت مهمونی رو کشید!
رفتیم خونه شون و یه آبگوشت مشتی خوردیم! یادم نیست آخرین بار کی نخود خوردم!
از صبح مشغول جمع و جور کردن اتاقم بودم! داغون بود! خوبه یه ماه نبودما!
رفتم کانون! شادی، ستاره، فائزه و سحر اونجا بودن! دیدنشون واقعا خوشحالم کرد!
پ.ن.۱. خسته شدم از بس توجیه کردم!
پ.ن.۲. کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!"
اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟
اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟
پ.ن.۳. خدایا! کمک هممون بکن که تو تصمیمایی که میگیریم موفق باشیم!
پ.ن.۴. بدون شرح...
۸۷/۰۸/۰۲