سومین روز کنار خانواده بودن گذشت!
خیلی سریع!
نهار دعوت بودیم! به یادبود عمو، زن عمو و پسر عموی مامان!
مدتها پیش خواب دیدم یکی رو تو خیابون دیدم! اون گفت "من پسر عموی مامانتم! چرا دیگه بهمون سر نمیزنه؟"
بیدار که شدم و قیافه شو واسه مامان توصیف کردم؛ فهمیدیم پسر عموی شهیدش بوده!من حتی یه بارم ندیدمش!
شب هم در کنار خانواده ی مادری، پیتزا و خونه ی عمه فاطمه!
پ.ن.۱. خدایا ممنون! راضیم ازت!
پ.ن.۲. همه میگفتن شمال بهم نساخته! راست میگن! حسابی عوض شدم!
پ.ن.۳. ستایش کلی دلبری کرد! چه جوری بذارمش برم؟
پ.ن.۴. کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!"
اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟
اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟
۸۷/۰۸/۰۳