فردا ساعت ۱۲ راه میفتم!
تموم شد! اینم از تعطیلات!
امشب عمو حسین و عمو علیرضا و عمه فاطمه اینجا بودن! دایی مهدی هم اومد! چقدر کنار هم بودن لذت بخشه!
پ.ن.۱. کلی پاستیل خریدم که ببرم اونجا! گرونیه دیگه!
پ.ن.۲. کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!"
اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟
اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟
پ.ن.۳. دلم تنگ میشه و تنگ نمیشه! نمیتونم بگم کدوم! از یه طرف کلی خوش میگذره اونجا ولی از طرف دیگه وجدانم اجازه نمیده بیخیال خانواده بشم! هضمش برای همه سخته که یه تک دختر (به قولی نازپرورده که نیستم!) چند ماه دور از خانواده باشه و دلش خیلی تنگ نشه!
۸۷/۰۸/۰۴