میگه: یه قواره پارچه کنار گذاشتم واسه عروس آینده م!
میگم: چه حالی میده عروس آینده تون چادری نباشه!میگه: فعلا که معلوم نیست اما هر جا؛ هر طور میخواد باشه! ولی تو نیشابور باید چادری باشه!
و من متحیر از این که با وجود همپایی با مدرنیسم (یا شاید تظاهر)، چقدر سنت گراست!
این که هنوز اینجا ارزرش دختر به یک پارچه ی سیاهه که تو گرما و سرما باید رو سرشون باشه! (منظورم همونیه که چشما میبینه! به معنای فلسفی و مذهبی چادر کاری ندارم)
اینکه تو یه شهر کوچیک نباید خودت باشی! باید اونی باشی که بقیه میخوان!
اینکه من چقدر دارم به آینده م ظلم میکنم که کاری میکنم که خودم فکر میکنم درسته!اینکه ممکنه چقدر برام بد باشه که جلوتر از ذهن مردم (اونایی که حتی میانگین سطح تحصیلاتشون به دیپلم هم نمیرسه) حرکت کنم!
اینکه خودم باشم...
اینکه صادق باشم...
اینکه خودم باشم...
چطور جرئت کرد؟
پ.ن.1. ...
پ.ن.2. وظیفه ی من خداحافظیه چون کوچیکترم! پس چرا اون این کارو نکرد؟
پ.ن.3. حالا فهمیدم چقدر براش مهمم! هیچی... جهنم! اینم بره تو بلک لیستم! دوستایی که باید فراموش شن! که حقشونه!( کی فکر میکرد من این حرفو بزنم! به اینجام رسیده)
۸۷/۱۰/۱۱