۴ روز آخر محرم زیاد بد نبود! دو روز آخرش اونجوری که پیش بینی میشد جور در نیومد!
تلاشم برای ایجاد یک تغییر اساسی به شدت به بن بست خورد طوری که تا چند وقت بعدش گریه میکرد!فهمیدم ما دخترا چقدر ضعیفیم!
-"فلان کارو نکن!"
-"چرا؟"
-"مردم حرف در میارن!"
-"خب بعدش چی؟"
-"..."
به خاطر حرف مردم؟ کدوم مردم؟ یه عده آدم که کارشون حرف در اوردن پشت سر مردمه؟ که سبزیاشونو میریزن و دور هم جمع میشن و هر چی میخوان پشت سر فلان دختر میگن!؟! که مثلا امروز به "احمد بقال" سلام کرد! به "تقی" (یه عقب مونده ای که تو کوچه هاست) میوه تعارف کرد!...امروز کفش تق تقی پوشیده بود!
اینا فقط مثاله! مثل اینا دیگه نیستن! اما شاید هنوز، اون گوشه موشه ها...یه سریا نشستن...
نیشابورو دوست دارم فقط به خاطر اینکه زادگاهمه! از هر چی شهر بسته ست متنفرم!
پ.ن.۱.شاید تقصیر من بود! شاید کارم حرمت شکنیه! محرم بود خب!
پ.ن.۲. تفکراتم آزارم میده! می ترسم از اینی که هستم خارجم کنه! چی کارش کنم؟ به طرف سنت؟یا چیزی که فکر میکنم درسته؟ (مذهب ۱۰۰٪ توش هست)
پ.ن.۳. فردا حرکت میکنم! واسه اولین امتحانات ترم دانشگاه!
پ.ن.۴. از بس یه چیزی توش تپوندن معلوم نیست واقعیش چیه! میخوام اصلشو داشته باشم! همونی که محمد(ص) داشت!
۸۷/۱۰/۱۸