امروز کتابخونه رفتیم! برگشتم سر نقطه ی اول! هیچ تفریحی جایگزین نشد! اصلا پیدا نشد!
چقدر کتاب؟
چقدر تلویزیون؟
خیابونم نمیشه رفت! همین مونده که ۳ روز پشت سر هم تو خیابون ببین تورو!
اینترنت هم که...
تو برف و بوران(!) بدون دستکش -و میشه گفت بدون چتر) رفتم کتابخونه! پایه ی بستنی هم بودم اگه ساجده میومد! حوصله ی کتاب نداشتم! رمانی رو که قبلا خونده بودم رو گرفتم واسه مطهره!
بقیه ی ساعت ظهر هم که به فیلم هندی -پرستار اجباری(!؟)- گذشت!
بعدازظهر هم زدم بیرون! هوا سرد نبود! سوز داشت! کتابو رسوندم به ام تی و برگشتم خونه عمه!
پ.ن.۱. چرا شعرای سهراب همش تو ذهنمه؟
پ.ن.۲. فردا روز قشنگی خواهد بود!پ.ن.۳. هیچ کس نیست! شادی کنکور داره! آزیتا درس داره! ساجده رو هم که نمیشه همیشه باهاش بود!
پ.ن.۴. سابقه ی سر درد نداشتم! ازشروع ترم این جوری شده!
۸۷/۱۱/۱۴