روز خیلی شلوغی بود...
از ازدحام طرفداران احمدی نجات (اسمیه که خودشون میگن) تو مسجد جامع تا راهپیمایی ها و حلقه هاس سبز موسوی... و حتی مردی که در لابلای جمعیت غریبانه عکس رضایی رو پخش میکرد...
اینم یه بازی شد...
بازی ای که بچه ها بیشتر داخلشن! کسایی که حتی حق رای ندارن... مثل داداشای خودم... و من که راهمو خودم انتخاب کردم باید فقط نظاره گر باشم چون حق فعالیت ندارم...
چون جای چند تا ستاره تو پرونده م خالیه...
چون گزینش دارم و معلوم نیست فردا چه خبره...
پ.ن.۱. فردا برمیگردم بابلسر... حرفایی که دیشب زدم با ابن که تو عصبانیت بود ولی واقعیت بود...
به این ایمان دارم که خانواده مون خوبه... بهتر هم خواهد شد! میبینی...
پ.ن.۲. امتحانا داره میرسه... کمکم کن!
پ.ن.۳. تو چند راهی موندم! مطمئنم همه ش شوخیه... نه! مطمئن نیستم! نمیدونم چی کار کنم؟! به جای نصیحت وجدانم رو هدف قرار میدن... من نخواستم... نمیذارم بیشتر پیش بره! با اینکه میتونم ولی نمیخوام چون حرفتون برام مهمتره! کاش اینو بفهمین!
پ.ن.۴. مسجد جامع مکان پاکی بود که نباید درگیر این مراسمات میشد. با برگزاری تجمع و سخنرانی های حامی م.ا قداستش زیر سیاست پنهان شد...حیف... جای باصفایی بود!
۸۸/۰۳/۲۰