روزای خوبی دارن میان و میرن...
یه کتابخونه با رمان های کرایه ای پیدا کردم... بازم خوبه برای پر کردن اوقات فراغت (فراقت؟)...
خوندن داستانایی در حدود ۵۰۰ صفحه در مورد دخترایی که خیلی خوب و خانومن و حسابی خاطر خواه دارن... عاشق یه پسر نجیب و همه چیز کاملن اما یا تو عشق شکست میخورن یا مجبور به ازدواج فامیلی میشن...
برای وقت گذروندن خوبه...
شنبه داریم میریم مسافرت... بازم شمال! نمیدونم چرا براشون جذابه؟ هوای گرم و شرجی و افتاب داغ!
یه سر به سنندج هم میزنیم! با همون اکیپ سال پیش!
بعد یه مدت دوری جالبه که حوصله ی فامیلا رو نداشتم اما روز به روز که میگذره بهتر میشه... امشب تو بهشت فضل دوست نداشتم بذاریم بریم! خیلی خوب بود...
پ.ن.۱. کاست "ساعت ۹" سیروان رو خریدیم تو ماشین گذاشتیم و صداشو بلند کردیم... خیلی فاز داد!پ.ن.۲. زود گواهینامه مو بگیرم!
پ.ن.۳. یه سایت عضو شدم که نامه های روزانه میفرسته!به عنوان روز هفتم برام زندگی رو معنی کرد...یه سایت برای تبلیغ مسیحیت... newsletter هایی که میفرسته جالبن!
بعد یه عالم توضیح به عنوان "key thought" اینو زد:
The real meaning of my life is to know God and to be His friend forever.
۸۸/۰۴/۱۸