دیشب "فجر" بودیم... از محوطه ی پشت بهشت فضل عزیمت کردیم به محوطه ی سپاه! خودش یه پیشرفت حساب میشه... با غذایی که من ازش متنفرم! ماکارونی... دیشب هم مثل پریشب بدون شام خوابیدم...
رابطه م هنوز باهاش قمر در عقربه... ظاهرا همه چی ارومه اما دیگه اصلا با هم حرف نمیزنیم... مگه یه سوال جواب! حتی از اینکه باهاش حرف بزنم هم وحشت دارم... وحشت که نه... نمیخوام! چون اخرش معلومه!
من هیچ کدوم از حرفاشو قبول نمیکنم و اون هم خسته میشه و به من دستور سکوت میده و حرفی که باید رو اجرا میکنه! من که بلاخره قبول میکنم پس چرا دنبال دردسر باشم...
زندگی خوب و آرومیه!
پ.ن.۱. بحث انتخاب رشته داغه! میگن "علوم سلولی و مولکولی" امسال تو پیک سنجش خیلی مانور داشته! شاید یکی پیدا شد قدر ما رو دونست! بیشتر از خودمون و اساتیدمون!
پ.ن.۲. عروسی یگانه و مصطفی نزدیکه! زود بیاد دوباره دوستامو ببینم! البته پیچیده که عروسی شون دارای مولودی و دست زدن میباشد... احتمالا با سوت بلبلی!
۸۸/۰۵/۱۳