شبی در تهران...
نویسنده: دختر آلبالویی
به: خود درونم... سیمین
خود خوبم سلام...
زندگی تو تهران برای یک هفته واقعا دوست داشتنی و جالب بود! دیدن زندگی هایی که کاملا با چیزی که ما تو شهرستان بهش میگیم "زندگی" متفاوت بود... دیدن پسرایی که دنبال دخترای تپلی و بچه سال بودن و دوست دختر دانشجو از مد افتاده بود... دخترایی که تو سن 10 سالگی چیزایی میفهمن که(؟) ....
ممنون به خاطر روزا ی خوبی که گذشت... به خاطر پارک ساعی و نیاوران و ملت و وحدت و اقاقیا... به خاطر 20 متری افسریه و قدم زدن تو بازارها... به خاطر تشنگی تو بلوار ابوذر و بستنی قیفی... به خاطر ایس پک...
سیمین عزیزم، خوشحالم که وقتی برگشتم نیشابور دیدم همونی هستی که بودی... خوشحالم که عوض نشدی... خوشحالم که هیچی عوضت نکرد...
سیمین خوبم، ممنون به خاطر اینکه سعی کردی دوست خوبی براشون باشی... وا سه اونا که هنوز زندگی رو نمیفهمن! واسه دو تا دختر که قشنگ ترین رویاهاشون دوستانشونن و پیدا کردن شاهزاده ی رویاهاشون که حتی ممکنه تو همسایگی شون باشه!
همه چیز دیدم تو تهران... جنین توی جوی آب... مجلس بهارستان... خیابون ولیعصر... دانشگاه...
و همه چیز شنیدم... توهین به مادر، دروغ به خاطر یه پسر، عشقای بچه گونه، تلفن های مزاحمت آمیز، دعوا، کل کل، فقر، شعارهای سبز...
سیمین جونم، همیشه سپاسگزار خدا هستم... که قوی هستی... که شادی و آزاد... که خانواده ت بهترینن... که دنیا رو داری با بهترین دوستا... همیشه همینطور بمون! ثابت و استوار و حسرت انگیز...
و در آخر...
هر روز برات (برای من... برای هردومون) رویایی باشه در دست؛ نه دوردست
عشقی باشه در دل؛ نه در سر
و دلیلی باشه برای زندگی؛ نه روزمرگی...
کسی که دوستت داره: دختر آلبالویی
پ.ن.1.
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین ادمهایی که همه سرد و غریبند با تو-
تک و تنها به تو می اندیشد...
پ.ن.2. اصلا تریپ عشق و عاشقی بر نداشتم! اس ام اس بود...
پ.ن.۳. کیمیا، بیتا و محمد مهدی عزیز... خوش اومدین!
۸۸/۰۵/۳۰