خیلی خیلی تنبل شدم... واسه هر کاری...
فیلم دانلود کردم و نمیخوام ببینم... کلی کتاب جمع کردم و حال خوندن ندارم... جزوه های درسی هم که ...
کاش زودتر بریم دانشگاه... دلم تنگ شده واسه آکواریوم... که 2 ساعت بشینی و توش و بخونی و بخونی و گاهگاهی با دوستات حرف بزنی... (شایدم برعکس... D:)
نهار خونه ی دایی مهدی بودیم... محمد صدرا جونم خیلی جیگر شده! فقط دکتر گفته تا 4 ماهگی دل درد های طبیعی داره... خیلی اذیت میکنه! یا خوابه یا باید بغلش کنی و راش ببری!
پ.ن.1. من از تکرار بیزارم،از
این لبخند پژمرده/از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده
پ.ن.2. شاید خاطره نویسی کار بیهوده ایه؟! شاید رمز بذارم... شاید دیگه ننویسم... شاید باید هنوز فکر کنم... نمیخوام این وبلاگو هم به خاطر تصمیمات عجولانه م از دست بدم!
۸۹/۰۱/۰۶