ق.ن. تو این گزارش کار اسم همه ی پسرا و همه ی دخترا مجازی ه!
مقدمه:
جمعه:
نرفتیم نمایشگاه کتاب....۴ نفری جمع شدیم و شله زرد و ماقوت و ماکارونی و سالاد الویه با به کار گیری جدیدترین متد های بهداشتی! گفتیم کار خیره... ایشالا صوابش -ثوابش؟؟؟- بهمون میرسه... دل چند نفر هم شاد میشه که جشنواره شون غذا داره...
پلان اول:
علوم پایه... ۷ صبح...
غذا ها رو با کمک سعید و مجید بردیم تو علوم پایه -اسما مستعارن! برای بار دوم!- تقسیم شدیم و از مکان های مختلف شروع به کار کردیم... ساندویچ ها آماده شد...میزا روچیدیم و اتیکت قیمت زدیم... - همه ی اینا اختیاری بود... ولی مثل اینکه به چشم مدیر کانون وظیفه تلقی میشد... لطف کردن و با فریادهاشون بهمون فهموندن که ... من به این رفتارش میگم جوگیری...-
پلان دوم:
علوم پایه... ۱۰ صبح...
اکرم و اعظم و رزا و شایسته بهشون خیلی خوش میگذره... جو صمیمی... دوستان خوب... خنده و شادی و کار ثواب در کنارش ...فکر کردم کلاس "میکروب" برام بهتر باشه!
پلان ۳:
ساعت ۱۱:۳۰
راه همیشگی و دوست داشتنی کلاس زبان! و راه رفتن رو جدولای کنار خیابون با شرط عدم لگدمال مورچه ها!
پلان ۴:
علوم پایه...ساعت ۱۳...
من دنبال یکی که تو یه کارم کمکم کنه... وسائل رو گذاشتم آکواریوم... اومدم سمت استقرار جشنواره...
من: مینا؟؟
مینا و سیما و شیما سرشون تو گوش همه و یه پسر رو که اون گوشه نشسته به هم معرفی میکنن!
من:
.
.
پوزیشن رو تغییر میدم و یکی دیگه رو صدا میکنم...
من: سلام...
دریا: بیا ببین پسرمو... اونجاستا... لباس مشکی و شلوار کرم... یه ساعته اونجا نشسته! الهی قربونش برم!
من:
.
.
.
نگام میچرخه دنبال یک نفر دیگه... یه اکیپ دانشجویی با بشقابای ماکارونی...
یک اکیپ مهمون مسعود واسه شیرموز... کوروش و داریوش دعواشون شده... حراست به یه دختر و پسر که کنار هم منتظر سرویسن گیر داده...
من:
.
.
.
ولی بلاخره کارم راه افتاد...
پلان ۵...
علوم پایه... ساعت ۱۴
من: کلاس تشکیل نمیشه!!!!!!!!!! هورا!!!
ولی مثل اینکه کسی به من گوش نمیده... مهدی به مونا یه چیزی گفته و محمود داره مونا رو توجیه میکنه ولی مونا قهر کرد و رفت... صوفی هم رفت وقتی دید کاری نداره... ماندانا و رکسانا هم که باز بحثشون گرفته بود با حمید و احمد و محمود و محمد...
خلاصه که ما موندیم و یه اکیپ قابلمه و ظرف و دستگاه... دیدم مثل اینکه هیچ کس حاضر نیست کار ثواب رو بیخیال شه به ناصواب بچسبه... همه رو جمع کردم و اومدم خوابگاه...
پلان ۶...
خوابگاه... ساعت ۱۴:۳۰...
وسائل رو ریختم تو اتاق و هر چی از دهنم دراومد - حوصله ی تظاهر و فیلتراسیون ندارم اصلا- به همه شون گفتم... به اینکه تا جای غذا و شرکت تو جشنواره هست همه هستن...- خب حق هم دارن البته... ولی همون طور که رضا میگفت :"کار را که کرد... آنکه تمام کرد" بهتر بود تا تهش همه با هم میبودیم-
پلان ۷...
خوابگاه... ساعت ۱۵...
در اتاقو قفل کردم... کلاس ویولن رو کنسل کردم...پنجره هارو بستم و شوفاژو تا ته روشن کردم... رفتم زیر پتو و از شدت سر درد خوابم برد! من یکی دیگه ثواب نمیخواااااااااااااااااااام!
پ.ن.۱. چرا امروز همه چی اینقدر زشت و زننده شد؟؟ من که همیشه این چیزا رو میبینم و گاهی خودمم جزوشونم! چرا اینطوری شد؟
پ.ن.۲. خودم و وجدانم:
پ.ن.۳. واسه ساینا : واسه کسی بمیر که واست تب کنه!
پ.ن.۴. شب با کارنامه ی سیاهش چه داشت که لایق این همه ستاره شد؟؟؟؟
پ.ن.۵. فکر کنم کار از و ان یکاد گذشته... از دست رفتیم و چی دیگه باید چشم بخوره؟ ای یکی جدیدا بهتره " اهدنا الصراه المستقیم..."
پ.ن.۵. حالم بده... :( سخت نبود جزو اونا بودن... با اونا بودم ولی چرا احساس میکنم باهاشون نیستم؟ این توجیهه؟
پ.ن.۶. کسی نمیخواد بره نمایشگاه کتاب؟؟؟
۸۹/۰۲/۱۸