قطار میرود
تو میروی...
تمام ایستگاه میرود...
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام!
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
پ.ن.۱. یک روز شلوغ و پرخرید دیگه در کنار نوعروس... کتاب "باربارا دی آنجلیس"... روبانای رنگی... لباس نوزاد... شلوار کتان کبریتی...سان شاین
پ.ن.۲. "کوبلن دوزی" رو دوباره شروع کردم... دختر باید از هر انگشتش یه هنر بباره!
پ.ن.۳.سریالای جذاب و افسانه ای فارسی۱- که واقعا انگشت حیرت در دهان میمانی از ماجراهای درجستجوی پدر و ملاقات با مادر در سفری دیگر به همراه همسایه ها که افسانه ایست افسونگر... آخرش هم همه ی شخصیتارو قاطی میکنی...- ، تاوان... فاصله ها... همه چی آرومه...
پ.ن.۴. چرا من هیشکیو نمیشناسم اینجا؟؟؟ چرا دیگه وقتی تو خیابون راه میرم تند و تند آشنا نمیبینم واسه سلام و احوالپرسی؟؟؟؟
پ.ن.۵. دوران زندگی خفاشگونه شروع شد... شبا تا نزدیکای صبح بیدار و روزا تا نزدیک ظهر خواب...
پ.ن.۶. چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبوده... غصه ی تلخ جدایی...کار دنیای حسوده...آخر حکایت عشق...نرسید کلاغ به خونه... شده این پایان کهنه...واسه دنیا یه بهووووووووووووونه!
۸۹/۰۴/۰۷