~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
چاره ای نیست جز این: ما بمانیم در اینجای که شاید روزی مژده آرند: بهار آمده است لیک اما اما تا نبینیم گل و سبزه به باغ باورمان نشود اینکه؛ بهار آمده است... آی سرما زدگان! ترستان از سرما بیهوده ست گر بیایید همه تان بیرون از بخار نفس گرم شما برف و یخ آب شود سنگ ها نرم شود...     پ.ن.۱. راه میفتم برم کلاس... کوچه رو رد میکنم و میام خیابون اصلی... پسر کارگر همونطور که داره آجر میندازه بالا یه دور اسکن آدمو... عینک دودیمو میزنم تا بیشتر ازین... :|... میرسم خیابون دیگه! مردایی که کنار مغازه هاشونن از همون دور سرشون برمیگرده و بعضیاشون یه لبخند هم دارن!... میرم داخل آموزشگاه... وارد که میشم مربیای مرد سرشون میچرخه و همونطوری که حرف میزنن ادمو قورت میدن... کلاس تموم شد و میرم با شادی کافی شاپ... یه لحظه چشم برمیگردونم و پسرای میز کناری شروع میکنن به خندیدن و اشاره کردن... میریم پارک پسرا... میریم اینور و اونور پسرا... تو مغازه پسرا... و بازم مشکل ما دختراییم... من عروسک نیستم... نمیخوام این نگاه های کثیفو که باعث میشه نسبت به خودم خجالت بکشم... چادر میپوشم! نه به خاطر اینکه بهش اعتقاد دارم به خاطر اینکه اینطوری مطمئنم که چیزی که تو رو به سمتم جذب میکنه بدنم نیست! و اگه بازم ادامه داشته باشه... چقدر عکس بالا بهم ارامش میده! و چه لذتی داره که بدونی چهره ت جزء ویژگی های مثبتت حساب نمیشه!من امل نیستم! افراطی هم نیستم! فقط ترسو ام! میترسم از نگاههاتون! میترسم از خودم... پ.ن.۲. "این "سعید" احمخ نمیفهمه "بیتا" داره تلکه ش میکنه؟ چه نفهمیه ها! پ.ن.۳. بازم پل و بستنی کاپوچینو و شادی... و انتظار روی پل... یه دختر دیگه هم روی پل منتظر دوستش بود... میرفت و میومد و پر از استرس... فک کنم با خودش میگفت که "این دختره - یعنی من- کی میخواد از اینجا بره؟؟؟" من هم با خیال راحت به نرده ها تکیه دادم و بستنی خوردم تا اینکه آقای رفیق اومد و یه ذره همون بالا حرف زدن و بعد هم هرکدوم به یه طرف در رفتن! البته خنده ها و نگاه های زیر زیرکی و بدجنسی من بی اثر نبود! خب گاهی آدم دلش میخواد سربسر کسی بذاره دیگه! پ.ن.۴. ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۴/۲۹
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی