وقتی نماز صبح دل تو قضا شده
وقتی دلت به رخوت شب مبتلا شده
یکی که با تو بود شد آن یکی که نبود
حالا که قصه ات همه غیر از خدا شده
آدم به نفس گندمی اش سجده میکند
ابلیس قصه حاجت قلبش روا شده
حالا که بوی شهوت و شیرینی گناه
در گیسوان وحشی حوا رها شده
حالا که آیه های خدا خاک میخورند
دنیا پر از ترانه ی بی محتوا شده
فریاد میزنند: کجایی؟ کجا؟ کجا؟
این کاسه های صبر پر از اشک ها شده
این وقت؛ وقت معجزه ی دست های اوست
وقت گشایش از گره کار ما شده
خورشید مغربی که طلوع بهشتی اش
با جمعه های باور ما آشنا شده...
آزاده آرامی
پ.ن.۱. واسه اومدن دعا میکنم اما نمیدونم بخوام زود بیای یا نه... نمیخوام بهم ثابت شه که جزو اونایی نیستم که باهاتن! تولدت مبارک! (میخواستم بگم: بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی... دیدم از این دعاها لازم نداری!!!! :دی)
۸۹/۰۵/۰۴