هیچ وقت فکر نمیکردم که اینطوری تحت تاثیر کسی قرار بگیرم! ولی امروز این اتفاق افتاد!
اشکای مطهره...
منو که اومده بودم مثلا دلداریش بدم انداخت کنار مامانم...
شب تا ساعت 11 تو آرامستان (بهشت فضل) بودیم...جمع کوچیک و خوبی بود! آخه امروز دومین سالگرد مامان بزرگم هم بود! یه جورایی همه چی با هم قاطی شده!
پ.ن.1. نهار رفتیم خونه ی "باباحاج آقا" (بابا بزرگمو اینطوری صدا میکنیم!)
پ.ن.2. آزیتا دوباره مثل اولش شده! یه جورایی به خودم رفته! یهو میگرنمون و چند لحظه بعد تو یه فاز دیگه ایم!
۸۷/۰۵/۱۸