نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
پ.ن.۱. و سخته حسیو داشته باشی که میدونی احمقانه ست و به خاطر همین نتونی بیانش کنی... انگار داری کنار جدولا رااه میری و دوست داری بری روشون و برای تعادلت تلاش کنی اما اونقدر چشم زیر نظرت دارن (یا حداقل فکر میکنی اینجوریه؟!) که فقط ترجیح میدی کنارشون راه بری و لذتشو تصور کنی!
پ.ن.۲. فهمیدم اگه چشمامو بیشتر باز کنم هستن هنوز کسایی که میتونم روشون حساب کنم! به جای تمام دوستان از دست رفته! اما به شرط عدم صمیمیت برای جبران شکست ها!
پ.ن.۳. دلم یه داد و قال حسابی میخواد... شانس آوردی اینجا نیستی! فقط بگو بهشون چی گفتی که فکر میکنن اشکال از منه؟! همیشه وقتی ناراحت بودی ازم اتاق اونا جایی بود واسه دردودل! فقط بگو چی گفتی که بدونم چه فکری میکنن!
پ.ن.۴. حس وحشتناک رو دست خوردن! متنفرم! میدونم قانون جذب فعاله اما این دفعه اجازه دارم غر بزنم بگم چقد مزخرف بود امروز تا الان؟! از اینکه چقدر از اعتراف بدم میاد! و امروز به خودم اعتراف کردم که من یک انسان حسود هستم! البته فقط امروز اینجووری شد! نیمدونم چرا!
پ.ن.۵. بازم خوش به حال من! من جیغ میزنم و دادوقال میکنم و فوقش در میرم! تو که دیگه نشستی گریه کردی! :دی ولی خیلی باحال بود! خب آمپول ترسناکه! :">
پ.ن.۶. وای خدا نکنه یه تعارف بی جا بزنی٬ ۴ ساعت نشسته یه بند حرف میزنه! آخر هم غزل برق رو خاموش کرد یعنی ما میخوایم بخوابیم! بازم نمیخواست بره! اما رفت!
۸۹/۰۷/۱۹