آرام باش،
توکل کن،
تفکر کن،
سپس،
آستین ها را بالا بزن.
آنگاه دستان خدا را می بینی
که زودتر از تو دست به کار شده اند...
"نهج البلاغه"
پ.ن.مهم: قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که به زمین خوردم!!!
پ.ن. تشکر: مرسی مرسی مرسی فریده برای مطلب اول پست!
پ.ن.1. یه ذره آرسنیک میریزی کف کفشش... اونو پاش میکنه ، کم کم جذب بدنش میشه و اونقدر مردنش طول میکشه که بتونی در بری! آرسنیک تنها سمی ه که قاتلش برای پزشکی قانونی یک دردسر حساب میشه! همونطوری که ناپلئون مرد! – اندر فواید بیوفیزیک :دی –
پ.ن.2. میری دکتر و نشونه های بیماریتو میگی و بعد هم اظهار نظر میکنی که احتمالا الوده شدی به استافیلوکوکوس اورئوس! اونم یه نگاه از بالای چشم بهت میندازه – و تو دلش میگه باز این زیستیا درس خوندن!- و میگه استا این علائمو نداره! و وقتی بیشتر اصرار میکنی که با پلیت خالص کشت باکتری سرو کار داشتی ؛محترمانه نسخه رو میده و بیرونت میکنه! این اواخر که دیگه خودم اسم داروهارو هم بهشون میگم و با مشورت هم یه دارو پیدا میکنیم!
پ.ن.3. فقط یه ماه دیگه مونده! از اول آبان آماده باش میزنم و یادمه پارسال هرگونه امتحانی رو در این ماه ها تحریم کرده بودم و چقدر با دکتر رودباری برنامه داشتیم! خوبه استادت هم متولد آبان باشه! به قول عاطی، 19 ،21 و 23 آبان مراسم داریم! حسینیه ی سوئیت 11.
پ.ن.4. برنامه خیلی فشرده ست و اصلا نمیفهمی چه طوری داره میشه آخر هفته... دانشگاه اوضاعش داغونه! عدم وجود چهره های آشنا و آکواریومی که دیگه اکیپای همیشگی توش نیستن! همه نیستن! یا شاید کمرنگن... یا هر چیز دیگه ای. کلاسای زبان که داغوونه و پرحجم!... استاد ژنتیک رفتن هلند و بی استاد موندیم یه درس 3+1 واحدی رو... و بیشتر از همه شیطنت هایی که سر یکی از بچه های کلاس میاریم – یا شاید میارم! اعتراف میکنم نقشم پررنگه!- و فکر اینکه چه جوری آخر سال کارشناسی ازش حلالیت بخوایم؟! – یا شاید بخوام!!!-
پ.ن.5. تمام عالم یه چیزیو میگن و تو مخالفت میکنی... و گاهی مخالفتت درسته اما چقدر بده اگه یه روز سرکوب شی! و شد... بارها گفتن و دیدم که فقط به اطرافیانش وقتی که نیازشون داره توجه میکنه و فقط کافیه یه بار کاریو که میخواد انجام ندی... اونوقته که جمله ی معروف:" پس تو به چه دردی میخوری؟ یه کاری ازت خواستیما" رو به کار میبره... وقتی که دیگه نمیشه کاری کرد تو هم یه جوابی میدی که دهنش بسته شه و دیگه کمکش نمیکنی تا بفهمه نقشت چقدر موثر بوده! – یا شاید برعکس؟!-
پ.ن.6. وقتی به آدم اهانت بشه دیگه نمیشه کاریش کرد! کتاب 6 کیلویی رو 2 هفته کشوندم با خودم که بدم بهش اما نبود... حالا امروز که من کلید کمدو جا گذاشتم ،سر کلاس میگه :"کتاب کو سیمین خانوم؟ این رسم امانتداری نیست!" منم داغون از گیر دادن نگهبانا و اسپاسمی که این روزا درگیرشم رفتم بیرون از کلاس و اولین نفری رو که دیدم ازش خواستم بیاد قفل کمد رو بشکنه! با یه قیچی و یه لحیم رفتیم سر وقت کمد و لولاهاشو باز کردیم و کتاب رو برداشتم و بردم و گذاشتم جلوش! اعتراف میکنم خجالت کشید... البته بچه ها گفتن... ولی مهم نیست! حاضر نیستم به خاطر همچین مسائلی زیر سوال برم! چه نگهبانی باشه... چه دوستای صمیمی م و چه حتی استاد!
پ.ن.7. امروز به طور ناگهانی دلم یه بستنی کاپوچینو میخواد اونم از نمایندگی بستنی میهن کنار میدون امام... بعدشم برم بالای پل هوایی و تو 10 دقیقه ای که منتظر شادی ام بستنی مو بخورم و ماشینا رو ببینم! :">
پ.ن.8 شکیبا؟ فقط تو موندی! 3 مورد قبلی یافتیده شدن!
پ.ن.۹. چقدر این جمله ها غرور آمیزه :" از اول هم گفته بودم بهت٬ دیدی همون شد؟!" یا مثلا " تابلو بود نمیشه روت حساب کرد" یا " تو آدمش نبودی! گفتم بیخیال شو" یا این مدل جمله ها که برتری تو برسونه نسبت به مسائلی که ساده گرفته میشد!
۸۹/۰۷/۲۱