جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شدشیطانخبر نداشت، بشر اختراع شد« هابیل » ها مزاحم « قابیل » میشدندافسانه ی « حقوق بشر » اختراع شدمـردم خیال فخر فروشی نداشتندشیـئی شبـیه سکه ی زر اختراع شد فکر جنایت از سر آدم نمیگذشتتا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شدبا خواهش جماعـت علاف اهل دلچیزی به نام شعر و هنر اختراع شداینگونه شد که مخترع از خیر ما گذشتاینگونه شد که حضرت « شر » اختراع شددنیا به کام بود و … حقیقت؟! مورخان !ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد
پ.ن.۱. کلی نوشتم از اوضاع این روزهام... اما به طور عجیبی پاک شد. شاید لازم نیست همه چیز ثبت شه! یا شاید اصلا لازم نیست چیزی ثبت شه...
همه چی داغون بود! در همین حد میگم! فقط ۴ آبان! یک روز وحشتناک... با بیماری عجیبی که لایه لایه عوارضش اضافه میشه؛ لطف دوستان و حرص خوردن بی مورد و مسخره ی من؛ بابلرود و "کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟" و نداشتن حتی یک مکان برای خودت؛ برگشت به تمام خاطرات و تلاش برای یادآوری تک تک مکانهایی که تبدیل شدن به یک داستان که حتی خودم هم فراموشش میکنم... و دقیقا همون موثعی که داری از وضعیتت شکایت میکنی، خدا چیزیو میذاره جلو پات که میخوای... شاد میشی! لذت میبری اما یهو سرزنش و وجدانی که هیچوقت نذاشت چیزی همونطوری پیش بره که بقیه انجام میدن! و بعد ترس ازینکه نکنه چون ناراحتی داری همون اشتباهاتو تکرار میکنی؟! نکنه به خاطر پر کردن تنهاییت به هرکسی اجازه بدی وارد حریمت شه و باز درگیری های تابستون پیش بیاد؟!
پ.ن.۲. امکانش هست آدم چیزی بخواد که براش بده و خدا بهش بده؟! یا هر کاری که خدا برای بنده انجام میده از روی خیر و صلاحشه؟! حاضرم چیزیو که میخوام نداشته باشم اگه خدا نمیخواد... خداجووونم! نگاه به التماسام نکن... اصلا نادیده بگیر... آن ده که آن به! دو رووز دیگه نگی "خودت خواستی!"
پ.ن.۳. خیلی بده که وقتی یه خانوم میره بابلرود تنهایی همه فک کنن داره واسه قرار میره... چرا تو بابلرود قدم زدن باید حتما دو نفری به بالا باشه؟ و چرا "کشیدن قلیون توسط بانوان الزامی ست"؟ و چرا من هیچوقت با خودم کنار نمیام؟!
پ.ن.۴. "دموکراسی تو روز روشن" خیلی خیلی عالی و روشنگر بود! و اگه قرار باشه اینطوری مو رو از ماست بکشن بیرون که نمیشه! خیر سرمون دوتا کار خوب هم نکردیم... تمام وقتمون تو دانشگاه به صحبت و غیبت و درگیری میگذره و تو خوابگاه هم که... پس کی وقت "در جوانی پاک بودن" ه؟... وقتی به تمام کارایی که مونده و انجام ندادم فکر میکنم... وقتی میبینم چه گندایی زدم که جبران میخواد... دلم میخواد تولدم حالا حالا ها نیاد! زوده وارد دهه ی سوم بشم!
پ.ن.۵. نوشتن تو بلاگ سخت شده! قبلا حرفای زیادی بود برای زدن اما الان که فکر میکنم میبینم ارزش نداره خیلی چیزا! فروغ نمیخونم اما ۴ ابان، وقت غروب که میومدم خوابگاه یهو بلند خوندم :"نگاه کن چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود..."
پ.ن.۶. گاهی یکیو خیلی دوست داری... بعد گفتن "دوستت دارم" راضیت نمیکنه! میخوای یه کار بیشتر انجام بدی... جریان من عکس اینه! از یکی خوشم نمیاد... اما "اخم و تخم" جواب نمیده! میخوام یه ضربه ی کاری تر وارد کنم که نمیشه! :دی
پ.ن.۷. منبع شعر وبلاگ زیبای الف با الفبا
۸۹/۰۸/۰۵